💖 💖 عشـــــــق💖 💖
💖 💖 عشـــــــق💖 💖
پارت214
نیلوفر:
مهرداد : چی شده نیلوفر
- از بودن محسن ناراحت بودم
مهرداد: اینو که خودمم فهمیدم
- اذیت نکن مهرداد
کنارم نشست وگفت : بی خیال گذشته دیگه درست میشه
تو سرمو بوسید وگفت : میگم انقدا که من ذوق دارم تو لباس عروس بپوشی تو هم ذوق داری
خندم گرفت وگفتم : مگه میشه
ذوق نداشته باشم
مهرداد : پس ذوق این روزها رو خراب نکن
بهش لبخند زدم رو تختم دراز کشید وگفت : من یکم می خوابم بعد بیدارم کن خستم
- باشه بخواب
نگاهش کردم که چه بی خیال گرفت وخوابید شاید اون راحتر با این موضوع کنار اومده
از اتاق اومدم بیرون ورفتم پایین مامان وعمه داشتن حرف می زدن مامان با دیدنم گفت : چرا نخوابیدی ؟
- خوابم نمیاد مهردادخوابید
با دیدن تلویزیون خودمو سرگرم کردم تا وقتی که مهرداد اومد پایین مامان عصرونه درست کرده بود آقا علی هم اضافه شد وداشت با مهرداد حرف می زد که چه برنامه هایی داره که فهمیدم مهرداد برنامه هاش رو ریخته وتنها کاری که مونده بود خریدهای من بود
عصرونه که خوردم رفتم اتاقم وآماده شدم واز اتاقم اومدم بیرون دیدم مهرداد میاد طرف اتاقم لبخندبه لب گفت : لبخند نزدی برات لباس عروس نمی گیرم می زنی تو ذوقم با این روحیه ات
خندیدم وگفتم : بریم عزیزم
با هم دیگه رفتیم تو سالن از مامان اینا خداحافظی کردیم ورفتیم بیرون سوار ماشین شدیم مهردادم کلی سربه سرم گذاشت تا موضوع محسن رو فراموش کردم
بعد از کلی گشتن ولباس عروس پرو کردن بلاخره لباس مورد علاقه ام رو پیدا کردم وپوشیدمش ومهرداد با تحسین نگاهم می کرد یه لباس که مورد پسند اونم بود وباز نبود چون دوست نداشت لباسم باز باشه ولی انصافا خیلی خوشگل وناز بود وخودمم خوشم اومده بود
پارت214
نیلوفر:
مهرداد : چی شده نیلوفر
- از بودن محسن ناراحت بودم
مهرداد: اینو که خودمم فهمیدم
- اذیت نکن مهرداد
کنارم نشست وگفت : بی خیال گذشته دیگه درست میشه
تو سرمو بوسید وگفت : میگم انقدا که من ذوق دارم تو لباس عروس بپوشی تو هم ذوق داری
خندم گرفت وگفتم : مگه میشه
ذوق نداشته باشم
مهرداد : پس ذوق این روزها رو خراب نکن
بهش لبخند زدم رو تختم دراز کشید وگفت : من یکم می خوابم بعد بیدارم کن خستم
- باشه بخواب
نگاهش کردم که چه بی خیال گرفت وخوابید شاید اون راحتر با این موضوع کنار اومده
از اتاق اومدم بیرون ورفتم پایین مامان وعمه داشتن حرف می زدن مامان با دیدنم گفت : چرا نخوابیدی ؟
- خوابم نمیاد مهردادخوابید
با دیدن تلویزیون خودمو سرگرم کردم تا وقتی که مهرداد اومد پایین مامان عصرونه درست کرده بود آقا علی هم اضافه شد وداشت با مهرداد حرف می زد که چه برنامه هایی داره که فهمیدم مهرداد برنامه هاش رو ریخته وتنها کاری که مونده بود خریدهای من بود
عصرونه که خوردم رفتم اتاقم وآماده شدم واز اتاقم اومدم بیرون دیدم مهرداد میاد طرف اتاقم لبخندبه لب گفت : لبخند نزدی برات لباس عروس نمی گیرم می زنی تو ذوقم با این روحیه ات
خندیدم وگفتم : بریم عزیزم
با هم دیگه رفتیم تو سالن از مامان اینا خداحافظی کردیم ورفتیم بیرون سوار ماشین شدیم مهردادم کلی سربه سرم گذاشت تا موضوع محسن رو فراموش کردم
بعد از کلی گشتن ولباس عروس پرو کردن بلاخره لباس مورد علاقه ام رو پیدا کردم وپوشیدمش ومهرداد با تحسین نگاهم می کرد یه لباس که مورد پسند اونم بود وباز نبود چون دوست نداشت لباسم باز باشه ولی انصافا خیلی خوشگل وناز بود وخودمم خوشم اومده بود
۳۱.۴k
۱۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.