پارت¹۷
سامانتا با ترس از جاش بلند شد لب زد :
_اگه پلیس نبودن،پس کی بودن ؟
پوکر گفدم :
_نمیدونم،ولی میفهمم.
با حس دلهره لب زد :
_شوخیت گرفده ؟چیو بفهمی ؟اونا ادرسه خونه مارو تو امریکا میدونن و مامان هنوز توی اون خونس اگ بفهمن که تو میخای ..
نذاشتم ادامه بده با داد گفدم :
_بابا رو بردن احتمال اینکه تا چند روز دیگه من تو مامانم ببرن خیلی زیاده الان فهمیدن یا نفهمیدنشون اصن اهمیتی نداره .
سامانتا سیبی برداشت همونجوری که به اپن تکیه میداد گفد :
_میخای چیکار کنی سیستر ؟
نیشخندی زدم و لب زدم:
_گفدی مدلینگ شدی درسته !؟
پوکر گفد :
_اره.
لبخندی زدم رفدم تو یکی از اتاقا گفدم :
_باید نخ سوزن به دست بگیری عزیزم .
کنجکاو بهم نگاه کرد که ...
+++
تقریبا اخر شب بود و هم من هم سامانتا خیلی خسته بودیم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه به صفحه گوشی نگاه کنم جواب بدم که صدای دادش پرده گوشمو پاره کرد:
_کدوم گوری ؟مگه چند ساعت تو اون دانشگاعه کوفتی باید میموندی ؟
رفدم تو اتاق جواب دادم :
_چته ؟خونه خواهرمم.
بدون هیچ حرفی قطع کرد دلیل اینکارشو نفهمیدم ولی اهمیت ندادم ..
از اتاق خارج شدم که سامانتا گوشیشو به سمتم گرفد گفد :
_بریم مافیا بازی ؟
لبخندی زدم سری تکون دادم باهم مشغول بازی شدیم که بعد ۲ساعت دست رو شکمم گذاشتم لب زدم :
_من برم ی چیزی بیارم بخوریم گشنمه .
سامانتا سری تکون داد که رفدم سمت اشپز خونه چون خونه بزرگی بود یکم راه طولانی شد رفدم داخل اشپز خونه چندتا نودل برداشتم منتظر اماده شدنشون بودم که با برخورد کردن چیزی به پنجره اشپز خونه با ترس برگشتم سمتش چون پنجره قدی بود شخصیو میدیدم که پشت پنجره وایساده ولی تمام بدنش سیاه بود و چهرشو نمیدیدم:
_کمکم کن کمکم کن لطفا کمکم کن .
ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم که دوباره گفد :
_کمکم کن سیلویا کمکم کن نجاتم بده .
ترسیده بودم اون شخص اسم منو از کجا میدونست ؟
صداش جوری بود که نمیدونستم چ جنسیتی داره که با صداش به خودم اومدم :
_سیلویا کمکم کن کمکم کن .
بدو بدو به سمت پنجره قدم برداشتم به سمتش رفدم بغلش کردم با بغل کردنش تمام ترسی که تو وجودم بود از بین رفد نمیدونم چ شجاعتی پیدا کرده بودم که بغلش کردم دیگه بدنش سیاه نبود ..!
محکم بغلم کرده بود سرمو بردم عقب که چهرشو ببینم یهو از خواب پریدم سامانتا با ترس بیدار شد گفد :
_حالت خوبه ؟چیشده ؟
از جام بلند شدم عرق سرد از بدنم میریخد اون شخص توی خواب من کی بود ؟
سامانتا بالافاصله بلند شده ی لیوان اب برام اورد به دستم داد اب ی نفس بالا رفدم رو مبل نشستم که سامانتا گفد :
_الان خوبی ؟
لب زدم:
_مافیا بازی دوسداری نه ؟
با لبخند گفد :_اره خیلییی .
با نگاهی مرموز لب زدم :
_ما میشیم قوی ترینشون .
لایک=۲۰
_اگه پلیس نبودن،پس کی بودن ؟
پوکر گفدم :
_نمیدونم،ولی میفهمم.
با حس دلهره لب زد :
_شوخیت گرفده ؟چیو بفهمی ؟اونا ادرسه خونه مارو تو امریکا میدونن و مامان هنوز توی اون خونس اگ بفهمن که تو میخای ..
نذاشتم ادامه بده با داد گفدم :
_بابا رو بردن احتمال اینکه تا چند روز دیگه من تو مامانم ببرن خیلی زیاده الان فهمیدن یا نفهمیدنشون اصن اهمیتی نداره .
سامانتا سیبی برداشت همونجوری که به اپن تکیه میداد گفد :
_میخای چیکار کنی سیستر ؟
نیشخندی زدم و لب زدم:
_گفدی مدلینگ شدی درسته !؟
پوکر گفد :
_اره.
لبخندی زدم رفدم تو یکی از اتاقا گفدم :
_باید نخ سوزن به دست بگیری عزیزم .
کنجکاو بهم نگاه کرد که ...
+++
تقریبا اخر شب بود و هم من هم سامانتا خیلی خسته بودیم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه به صفحه گوشی نگاه کنم جواب بدم که صدای دادش پرده گوشمو پاره کرد:
_کدوم گوری ؟مگه چند ساعت تو اون دانشگاعه کوفتی باید میموندی ؟
رفدم تو اتاق جواب دادم :
_چته ؟خونه خواهرمم.
بدون هیچ حرفی قطع کرد دلیل اینکارشو نفهمیدم ولی اهمیت ندادم ..
از اتاق خارج شدم که سامانتا گوشیشو به سمتم گرفد گفد :
_بریم مافیا بازی ؟
لبخندی زدم سری تکون دادم باهم مشغول بازی شدیم که بعد ۲ساعت دست رو شکمم گذاشتم لب زدم :
_من برم ی چیزی بیارم بخوریم گشنمه .
سامانتا سری تکون داد که رفدم سمت اشپز خونه چون خونه بزرگی بود یکم راه طولانی شد رفدم داخل اشپز خونه چندتا نودل برداشتم منتظر اماده شدنشون بودم که با برخورد کردن چیزی به پنجره اشپز خونه با ترس برگشتم سمتش چون پنجره قدی بود شخصیو میدیدم که پشت پنجره وایساده ولی تمام بدنش سیاه بود و چهرشو نمیدیدم:
_کمکم کن کمکم کن لطفا کمکم کن .
ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم که دوباره گفد :
_کمکم کن سیلویا کمکم کن نجاتم بده .
ترسیده بودم اون شخص اسم منو از کجا میدونست ؟
صداش جوری بود که نمیدونستم چ جنسیتی داره که با صداش به خودم اومدم :
_سیلویا کمکم کن کمکم کن .
بدو بدو به سمت پنجره قدم برداشتم به سمتش رفدم بغلش کردم با بغل کردنش تمام ترسی که تو وجودم بود از بین رفد نمیدونم چ شجاعتی پیدا کرده بودم که بغلش کردم دیگه بدنش سیاه نبود ..!
محکم بغلم کرده بود سرمو بردم عقب که چهرشو ببینم یهو از خواب پریدم سامانتا با ترس بیدار شد گفد :
_حالت خوبه ؟چیشده ؟
از جام بلند شدم عرق سرد از بدنم میریخد اون شخص توی خواب من کی بود ؟
سامانتا بالافاصله بلند شده ی لیوان اب برام اورد به دستم داد اب ی نفس بالا رفدم رو مبل نشستم که سامانتا گفد :
_الان خوبی ؟
لب زدم:
_مافیا بازی دوسداری نه ؟
با لبخند گفد :_اره خیلییی .
با نگاهی مرموز لب زدم :
_ما میشیم قوی ترینشون .
لایک=۲۰
۷.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲