فصل دوم پارت ۱
ویو لیا
۶ ماه شد من دیگه نبودن جیمین باور کردم خیلی سخت بود اما سرنوشتمون این بوده هی افسوس میخورم ای کاش اون روز نمیزاشتم بره همه تون این مدت کنارم بودن بعد از اون من شرکتو اداره کردم هردو شرکت رو باهم ترکیب کردم
ویو جیمین
۶ ماه پیش وقتی چشمامو باز کردم کنار ساحل بودم کلی صدای امبولانس و پلیس و غیره میومد یکی هی منو صدا میزد اقا اقا میتونم کمکتون کنم من با علامت سرم حرفشو تایید کردم انگار یه جزیره ای بود که مثل یه کشور بود من از قبل اون هیچی یادم نمیاد تنها چیزی که یادمه خوانوادم و شرکتم من الان پیش لونا میمونم کسی که موقعی که من نمیتونستم کاری کنم وقتی نمیتونستم راه برم وقتی لوکنت زبون گرفته بودم کنارم بود و باعث شد من دوباره به زندگی برگردم و خوب شم اون یه پرستار بود که به زبان کره ای مسلت بود و اجازه داد پیشش زندگی کنم اون همه چیو بهم تعریف کرد که من روز ازدواجم اون اتفاق افتاد بیچاره دختری که قرار بود من باهاش اذدواج کنم بعد از فراموشیم فقط عکساشو دیدم لیا طراح لباس زیبا بود ولی هیچ حسی بهش نداشتم قراربود فردا با لونا چون من از هواپیما دیگه میترسیدم برگردیم کره خیلی برای دیدن مامانمو بابام هیجان دارم
ویو لیا
تو شرکت بودم داشتم به گلا اب میدادم که
م.ج: سلام دختر قشنگم
لیا : عه خاله خوش اومدی
م.ج نشست رو صندلی : ای بابا همه چیو درست کرد به جز این عزیزم چند بار بگم نگو خاله بگو مامان تو تنها کسی هستی که من دارم عزیزم تو امانت جیمین به منی
لیا : ببخشید مامان
م.ج : خوب چه خبرا زیادی خسته میشی؟
لیا : نه زیاد
م.ج : باشه عصری بیا بریم خرید
لیا : چشم برم خونه بعد از اونجا میام
م.ج : باشه
پرش زمانی
لیا : رفتم خونه وقتی جیمین رفت یه خونه گرفتمو اونجا تمامیه وسایلای جیمینو چیدم هر روز و هرشب جوری با خودم رفتار میکردم که انگار الان در خونه باز میشه و جیمین از سر کار میاد حداقل جسدشم پیدا نکردن ( ای وای زبونم لال دوستان داستانه جدی نگیرید ) که بگم میرم سر خاکش و هر روزمو براش تعریف میکردم
واقعا واقعا من معذرت میخوام که دیر شد 😁😊
۶ ماه شد من دیگه نبودن جیمین باور کردم خیلی سخت بود اما سرنوشتمون این بوده هی افسوس میخورم ای کاش اون روز نمیزاشتم بره همه تون این مدت کنارم بودن بعد از اون من شرکتو اداره کردم هردو شرکت رو باهم ترکیب کردم
ویو جیمین
۶ ماه پیش وقتی چشمامو باز کردم کنار ساحل بودم کلی صدای امبولانس و پلیس و غیره میومد یکی هی منو صدا میزد اقا اقا میتونم کمکتون کنم من با علامت سرم حرفشو تایید کردم انگار یه جزیره ای بود که مثل یه کشور بود من از قبل اون هیچی یادم نمیاد تنها چیزی که یادمه خوانوادم و شرکتم من الان پیش لونا میمونم کسی که موقعی که من نمیتونستم کاری کنم وقتی نمیتونستم راه برم وقتی لوکنت زبون گرفته بودم کنارم بود و باعث شد من دوباره به زندگی برگردم و خوب شم اون یه پرستار بود که به زبان کره ای مسلت بود و اجازه داد پیشش زندگی کنم اون همه چیو بهم تعریف کرد که من روز ازدواجم اون اتفاق افتاد بیچاره دختری که قرار بود من باهاش اذدواج کنم بعد از فراموشیم فقط عکساشو دیدم لیا طراح لباس زیبا بود ولی هیچ حسی بهش نداشتم قراربود فردا با لونا چون من از هواپیما دیگه میترسیدم برگردیم کره خیلی برای دیدن مامانمو بابام هیجان دارم
ویو لیا
تو شرکت بودم داشتم به گلا اب میدادم که
م.ج: سلام دختر قشنگم
لیا : عه خاله خوش اومدی
م.ج نشست رو صندلی : ای بابا همه چیو درست کرد به جز این عزیزم چند بار بگم نگو خاله بگو مامان تو تنها کسی هستی که من دارم عزیزم تو امانت جیمین به منی
لیا : ببخشید مامان
م.ج : خوب چه خبرا زیادی خسته میشی؟
لیا : نه زیاد
م.ج : باشه عصری بیا بریم خرید
لیا : چشم برم خونه بعد از اونجا میام
م.ج : باشه
پرش زمانی
لیا : رفتم خونه وقتی جیمین رفت یه خونه گرفتمو اونجا تمامیه وسایلای جیمینو چیدم هر روز و هرشب جوری با خودم رفتار میکردم که انگار الان در خونه باز میشه و جیمین از سر کار میاد حداقل جسدشم پیدا نکردن ( ای وای زبونم لال دوستان داستانه جدی نگیرید ) که بگم میرم سر خاکش و هر روزمو براش تعریف میکردم
واقعا واقعا من معذرت میخوام که دیر شد 😁😊
۳.۸k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.