pawn/پارت ۱۹
از زبان ا/ت:
تهیونگ خیلی ترسیده بود... محکم منو گرفته بود... و به سمت ساحل میکشید... ولی من قصدم ترسوندنش نبود! من جدی بودم!... برای لحظاتی واقعا میخواستم انجامش بدم... وقتی برگشتیم ساحل تهیونگ همونجا زانو زد... من انقد جلو رفته بودم که آب تا سر و گردنمم اومده بود... منم روی زمین جلوی تهیونگ زانو زدم و افتادم... سرمو گذاشت روی شونش...هنوز داشتم گریه میکردم... دستاشو میکشید تو موهام و میگفت: تموم شد چاگیا... آروم باش... من پیشتم...
از زبان تهیونگ:
با ا/ت رفتیم داخل خونه... کاملا خیس شده بودیم... مجبور بودیم لباسامونو عوض کنیم... بعدش اومدیم پای شومینه نشستیم... دوتا پتو برداشتم... ا/ت نزدیک شومینه بود و زانوهاشو بغل کرده بود... داشت به آتیش نگاه میکرد... رفتم نزدیکش و پتو رو انداختم رو دوشش... خودمم نشستم کنارش و پتو رو روی پشتم انداختم... نگاهشو همونطوری به آتیش دوخته بود... پرسیدم: تو واقعا میخواستی خودتو غرق کنی؟ یا منو بترسونی؟
ا/ت: واقعا میخواستم اینکارو بکنم... اگه جلومو نمیگرفتی قطعا انجامش داده بودم...
ا/ت حرفشو زد و بعد برگشت سمت من... خودشو کمی جلوتر کشید... انقد نزدیک شد که صدای نفساشو میشنیدم... مستقیم تو چشمای هم نگاه میکردیم... حتی دلم نمیخواست پلک بزنم... چون حتی قد یه پلک زدن نمیخواستم نگاه کردنشو از دست بدم... دستشو با تردید بالا آورد... توی موهام کشیدش... دستشو که پایین آورد چندین تار موی من توی دستش بود... دوباره چشماش پر اشک شد... گفتم: برای همین میخواستم از خودم دورت کنم... وقتی هر روز این وضعیت منو ببینی... هر روز بخوای اینطوری گریه کنی... قبل من از پا درمیای
ا/ت: ولی قرار نیست هیچکدوممون از پا در بیایم... نه تو... نه من... ما با هم میمونیم و زندگی میکنیم... تو روحیتو باختی... اگه روحیتو بدست بیاری خوب میشی... بهت قول میدم بیماریت برطرف میشه
تهیونگ: ولی اینا همش حرفای پوچه! معجزه ای در کار نیست... من میمیرم... و این تنها حقیقت زندگی ماست!...
از زبان ا/ت:
روحیه تهیونگ خیلی خراب تر از چیزی بود که فکرشو میکردم... نمیخواستم بیشتر از این لجاجت کنم... چون قطعا حالشو بدتر میکرد... باید بدون اینکه خودش حسش کنه به سمت بهتر شدن ببرمش... بصورت نامحسوس باید در تلاش باشم تا روحیشو بهش برگردونم... برای همین بهش گفتم:
منم مشخص نیست که تا کی زنده میمونم... کی میدونه فردا چی میشه... بیا تا همدیگه رو داریم خوب زندگی کنیم... باهم باشیم و از زندگی با هم لذت ببریم... حتی شده پنهانی و دور از چشم بقیه
تهیونگ: نمیدونم... من واقعا قدرت تشخیص خوب و بد رو از دست دادم...
دستمو روی صورت تهیونگ گذاشتم و گفتم: باشه...
این بیماری از کی شروع شد؟
تهیونگ: از یک سال و نیم پیش... تنهایی و نبودن تو نابودم کرد... تنهایی زندگی کردن خیلی سخته... اونم برای منی که هر روزم با تو میگذشت... توی یکسال اول که شیمی درمانی انجام دادم همه ی موهام ریخت... بعدش دکتر گفت کمی روند رشد سلولای سرطانیم کند شدن... میگفت به موقع مراجعه کردی و بیماریت خیلی پیشرفت نکرده... بازم موهام در اومد... ولی به راحتی میریزه... بدنمم خیلی ضعیف شده از یه سال پیش...
بعد از توضیحات تهیونگ رفتم جلو و گونشو بوسیدم!... برای اولین بار بود... اولین بار توی عمرم بود که من میبوسیدمش... وقتی این کارو کردم تهیونگ لبخند غمگینی زد... گفت: فک میکردم اولین بار که همو ببوسیم لحظه ی خیلی قشنگی میشه... آخه میدونی... من اون لحظه رو گاهی تصور میکردم... اما همه چی خراب شد... حتی یه بار نبوسیدمت... الان دلم میخواد اینکارو کنم... ولی قلبم داره میسوزه... یه صدایی تو سرم میگه چرا حالا؟ چرا قبل تر این کارو نکردی!... چرا توی چنین اوضاع بدی!
ا/ت: چه اهمیتی داره اوضاع چطوریه... منو تو با هم حالمونو خوب میکنیم!...
اینو گفتم و رفتم سمت لباش... اونم سرشو جلو آورد... همدیگه رو بوسیدیم... شاید خیلی طولانی!... ولی از دید ما فقط یک لحظه بود.... از هم فاصله گرفتیم... یه دفعه عطسم گرفت... گفتم: فک کنم سرما خوردم رفت!
تهیونگ: تو همیشه خیلی بد سرما میخوردی... رسما تا چند روز از تخت بیرون نمیزدی... هنوزم همونی؟
ا/ت: آره... تو برعکس من بودی... به این راحتیا سرما نمیخوردی... اگرم میخوردی چیز خاصی نبود
تهیونگ: اون مال وقتی بود که انقد سرطان ضعیفم نکرده بود... ولی حالا....
بگذریم!....
ا/ت: تهیونگا... من کلی حرف دارم باهات بزنم... خیلی چیزا میخوام بهت بگم یا ازت بپرسم... نمیدونم از کجاش شروع کنم
تهیونگ: برای منم همینطوره... مثلا اینکه اون آدما کی بودن دنبالت میکردن و تو از دستشون فرار کردی؟
تهیونگ خیلی ترسیده بود... محکم منو گرفته بود... و به سمت ساحل میکشید... ولی من قصدم ترسوندنش نبود! من جدی بودم!... برای لحظاتی واقعا میخواستم انجامش بدم... وقتی برگشتیم ساحل تهیونگ همونجا زانو زد... من انقد جلو رفته بودم که آب تا سر و گردنمم اومده بود... منم روی زمین جلوی تهیونگ زانو زدم و افتادم... سرمو گذاشت روی شونش...هنوز داشتم گریه میکردم... دستاشو میکشید تو موهام و میگفت: تموم شد چاگیا... آروم باش... من پیشتم...
از زبان تهیونگ:
با ا/ت رفتیم داخل خونه... کاملا خیس شده بودیم... مجبور بودیم لباسامونو عوض کنیم... بعدش اومدیم پای شومینه نشستیم... دوتا پتو برداشتم... ا/ت نزدیک شومینه بود و زانوهاشو بغل کرده بود... داشت به آتیش نگاه میکرد... رفتم نزدیکش و پتو رو انداختم رو دوشش... خودمم نشستم کنارش و پتو رو روی پشتم انداختم... نگاهشو همونطوری به آتیش دوخته بود... پرسیدم: تو واقعا میخواستی خودتو غرق کنی؟ یا منو بترسونی؟
ا/ت: واقعا میخواستم اینکارو بکنم... اگه جلومو نمیگرفتی قطعا انجامش داده بودم...
ا/ت حرفشو زد و بعد برگشت سمت من... خودشو کمی جلوتر کشید... انقد نزدیک شد که صدای نفساشو میشنیدم... مستقیم تو چشمای هم نگاه میکردیم... حتی دلم نمیخواست پلک بزنم... چون حتی قد یه پلک زدن نمیخواستم نگاه کردنشو از دست بدم... دستشو با تردید بالا آورد... توی موهام کشیدش... دستشو که پایین آورد چندین تار موی من توی دستش بود... دوباره چشماش پر اشک شد... گفتم: برای همین میخواستم از خودم دورت کنم... وقتی هر روز این وضعیت منو ببینی... هر روز بخوای اینطوری گریه کنی... قبل من از پا درمیای
ا/ت: ولی قرار نیست هیچکدوممون از پا در بیایم... نه تو... نه من... ما با هم میمونیم و زندگی میکنیم... تو روحیتو باختی... اگه روحیتو بدست بیاری خوب میشی... بهت قول میدم بیماریت برطرف میشه
تهیونگ: ولی اینا همش حرفای پوچه! معجزه ای در کار نیست... من میمیرم... و این تنها حقیقت زندگی ماست!...
از زبان ا/ت:
روحیه تهیونگ خیلی خراب تر از چیزی بود که فکرشو میکردم... نمیخواستم بیشتر از این لجاجت کنم... چون قطعا حالشو بدتر میکرد... باید بدون اینکه خودش حسش کنه به سمت بهتر شدن ببرمش... بصورت نامحسوس باید در تلاش باشم تا روحیشو بهش برگردونم... برای همین بهش گفتم:
منم مشخص نیست که تا کی زنده میمونم... کی میدونه فردا چی میشه... بیا تا همدیگه رو داریم خوب زندگی کنیم... باهم باشیم و از زندگی با هم لذت ببریم... حتی شده پنهانی و دور از چشم بقیه
تهیونگ: نمیدونم... من واقعا قدرت تشخیص خوب و بد رو از دست دادم...
دستمو روی صورت تهیونگ گذاشتم و گفتم: باشه...
این بیماری از کی شروع شد؟
تهیونگ: از یک سال و نیم پیش... تنهایی و نبودن تو نابودم کرد... تنهایی زندگی کردن خیلی سخته... اونم برای منی که هر روزم با تو میگذشت... توی یکسال اول که شیمی درمانی انجام دادم همه ی موهام ریخت... بعدش دکتر گفت کمی روند رشد سلولای سرطانیم کند شدن... میگفت به موقع مراجعه کردی و بیماریت خیلی پیشرفت نکرده... بازم موهام در اومد... ولی به راحتی میریزه... بدنمم خیلی ضعیف شده از یه سال پیش...
بعد از توضیحات تهیونگ رفتم جلو و گونشو بوسیدم!... برای اولین بار بود... اولین بار توی عمرم بود که من میبوسیدمش... وقتی این کارو کردم تهیونگ لبخند غمگینی زد... گفت: فک میکردم اولین بار که همو ببوسیم لحظه ی خیلی قشنگی میشه... آخه میدونی... من اون لحظه رو گاهی تصور میکردم... اما همه چی خراب شد... حتی یه بار نبوسیدمت... الان دلم میخواد اینکارو کنم... ولی قلبم داره میسوزه... یه صدایی تو سرم میگه چرا حالا؟ چرا قبل تر این کارو نکردی!... چرا توی چنین اوضاع بدی!
ا/ت: چه اهمیتی داره اوضاع چطوریه... منو تو با هم حالمونو خوب میکنیم!...
اینو گفتم و رفتم سمت لباش... اونم سرشو جلو آورد... همدیگه رو بوسیدیم... شاید خیلی طولانی!... ولی از دید ما فقط یک لحظه بود.... از هم فاصله گرفتیم... یه دفعه عطسم گرفت... گفتم: فک کنم سرما خوردم رفت!
تهیونگ: تو همیشه خیلی بد سرما میخوردی... رسما تا چند روز از تخت بیرون نمیزدی... هنوزم همونی؟
ا/ت: آره... تو برعکس من بودی... به این راحتیا سرما نمیخوردی... اگرم میخوردی چیز خاصی نبود
تهیونگ: اون مال وقتی بود که انقد سرطان ضعیفم نکرده بود... ولی حالا....
بگذریم!....
ا/ت: تهیونگا... من کلی حرف دارم باهات بزنم... خیلی چیزا میخوام بهت بگم یا ازت بپرسم... نمیدونم از کجاش شروع کنم
تهیونگ: برای منم همینطوره... مثلا اینکه اون آدما کی بودن دنبالت میکردن و تو از دستشون فرار کردی؟
۲۱.۵k
۰۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.