قلب سیاه پارت بیست و سوم
قسمت بیست و سوم
کوک: اینکه توهم باید شبیه خدمتکارا اینجا انجام وظیفه کنی.
فکر کردم میخواد از عمارتش پرتم کنه بیرون، اما با گفتن این حرفش نفسمو با آرامش فرستادم بیرون، دلم نمیخواست باهاش سر دنده لج برم وبه حرفاش گوش ندم
_ باشه حالا از کجا شروع کنم؟
فکر کنم انتظارشو نداشت، یه تای ابروشو داد بالا ، خواست چیزی بگه اما نگاهش رو بدنم بود، به دلیل خیسی لباسم به بدنم چسبیده دار ندارمو به نمایش میذاشت، سعی کردم تا خودمو بی تفاوت نشون بدم، اما از درون مثل کوره ی داغ بودم
کوک: خوشم اومد
ناین کلمش یعنی چی، به حرف گوش کنی من بود یا به اندامم.؟
اریکا با سطل پر از آب همراه با چند تا پارچه که فکر کنم برای تمیز کردن کف سالن ازشون استفاده میشد اومد سمتم.
کوک: کف تموم سالن های عمارت رو تمیز میکنی!
بدون گفتن حرفی سطل رو از دستش گرفتم،،،، توی سالن مشغول سایدن سالن بودم.
میرا: جویس کجایی
از جام بلند شدم، میرا انگار میخواست بره جایی با دیدنم اومد سمتم.
میرا: اینجایی؟
سرمو تکون دادم.
میرا: داریم میریم سئول.
اومد سمتم و بغلم کردم، منم متقابل بغلش کردم، اما با دیدن دستمال توی دستام گفت.
میرا: چیکار میکنی!
دستمو بردم پشت سرم و الکی میخاروندم.
_ عاا هیچی فقط دارم اینجارو تمیز میکنم.
نگاهی به ساعت مچی توی دستش انداخت.
میرا: اوم باید برم خدافظ.
_خدافظ
با دور شدن میرا دوباره نشینم سرجام و مشغول شدم... تقریبا بیشتر سالن هارو دستمال کشیدم، بلند شدم و دستی به کمر خشک شده کشیدم، با چهره ی خسته درهم دستمال رو همونجا کنار سطل انداختم، با قدمای بی جون خودم به سمت مبل های سلطنتی کنار سالن رسوندم، فقط تهیونگ اونجا بود با دیدن چشمکی زد و گفت.
تهیونگ: خسته نباشید.
خودمو روی مبل پرت کردم و چشمامو بستم.
_ من مطمئنم پیر نمیشم آخرش جوون مرگ میمیرم.
خندید اما چیزی نگفت، یهو سرجام خم شدم، تهیونگ با تعجب نگاهم کرد، برگشتم سمتش و بهش گفتم.
_ اگه جونگکوک صدام کرد بگو جویس مرده.
تعجبش تبدیل به خنده شد، بلند بلند میخندید، منم دوباره سرمو تیکه دادم و چشمامو بستم.
تهیونگ: دختره ی دیوونه.
احساس خواب بهم دست داده بود ، سعی کردم تا نخوابم، با سنگین شدن شونم، چشمام باز شد، خواب از سرم پرید، برگشتم، با دیدن تهیونگ که چشماشو بسته بود و سرشو گذاشته بود روی شونم جا خوردم
رزا
با میرا به سئول نرفته بود، در حال قدم زدن توی عمارت بود، اما با دیدن تهیونگ که سرشو گذاشته بود روی شونه ی جویس جا خورد، با دیدن اون صحنه شکستن چیزی رو درون خودش حس کرد، قلبش بود، دستشو گذاشت روی قلبش و چندبار پلک زد، اریکا که رزا رو خشک شده داشت به جایی نگاه میکرد، مسیر نگاهشو دنبال کرد تا به جویس و تهیونگ رسید.
اریکا: خانم چرا اینجا ایستادین.
رزا با صدای اریکا به خودش اومد، برگشت سمت اریکا و دستپاچه گفت.
_ هیچی.
اریکا لبخند دندون نمایی زد
اریکا: لابد صحنه رومانتیک روبه روتون اینجور خشک زدتون کرده.
با تک خنده از رزا فاصله گرفت و به سمت جویس و تهیونک رفت، رزا هم فضای اونجا رو خفه کننده میدونست با قدمای بلند خودشو به اتاقش رسوند، از پله ها بالا رفت، از چندتا اتاق گذشت تا به اتاق خودش رسید، وارد اتاق شد و در پشت سرش بست، با وردش اجازه باریدن اشکاشو داد، تیکه داد به در اتاق و دستاشو گذاشت روی دهنش تا کسی متوجه صدای هق هقش نشه، باورش نمیشد فکر میکرد تهیونگ تو زندگی خودش کسیو نداره تا بتونه شانسشو امتحان کنه، اما امروز فهمید که همون یه شانسو نداره.
پایان پارت
« بچه ها درمورد کامنتا بگم که با یه نقطه کامنتارو پر نکید لطفا، درمود رمان یه چیزی بگین چرا همشون بعدی بعدیه، فقط چندنفرتو کامنتایی میدن که باعت انرژی گرفتنم میشه»
کوک: اینکه توهم باید شبیه خدمتکارا اینجا انجام وظیفه کنی.
فکر کردم میخواد از عمارتش پرتم کنه بیرون، اما با گفتن این حرفش نفسمو با آرامش فرستادم بیرون، دلم نمیخواست باهاش سر دنده لج برم وبه حرفاش گوش ندم
_ باشه حالا از کجا شروع کنم؟
فکر کنم انتظارشو نداشت، یه تای ابروشو داد بالا ، خواست چیزی بگه اما نگاهش رو بدنم بود، به دلیل خیسی لباسم به بدنم چسبیده دار ندارمو به نمایش میذاشت، سعی کردم تا خودمو بی تفاوت نشون بدم، اما از درون مثل کوره ی داغ بودم
کوک: خوشم اومد
ناین کلمش یعنی چی، به حرف گوش کنی من بود یا به اندامم.؟
اریکا با سطل پر از آب همراه با چند تا پارچه که فکر کنم برای تمیز کردن کف سالن ازشون استفاده میشد اومد سمتم.
کوک: کف تموم سالن های عمارت رو تمیز میکنی!
بدون گفتن حرفی سطل رو از دستش گرفتم،،،، توی سالن مشغول سایدن سالن بودم.
میرا: جویس کجایی
از جام بلند شدم، میرا انگار میخواست بره جایی با دیدنم اومد سمتم.
میرا: اینجایی؟
سرمو تکون دادم.
میرا: داریم میریم سئول.
اومد سمتم و بغلم کردم، منم متقابل بغلش کردم، اما با دیدن دستمال توی دستام گفت.
میرا: چیکار میکنی!
دستمو بردم پشت سرم و الکی میخاروندم.
_ عاا هیچی فقط دارم اینجارو تمیز میکنم.
نگاهی به ساعت مچی توی دستش انداخت.
میرا: اوم باید برم خدافظ.
_خدافظ
با دور شدن میرا دوباره نشینم سرجام و مشغول شدم... تقریبا بیشتر سالن هارو دستمال کشیدم، بلند شدم و دستی به کمر خشک شده کشیدم، با چهره ی خسته درهم دستمال رو همونجا کنار سطل انداختم، با قدمای بی جون خودم به سمت مبل های سلطنتی کنار سالن رسوندم، فقط تهیونگ اونجا بود با دیدن چشمکی زد و گفت.
تهیونگ: خسته نباشید.
خودمو روی مبل پرت کردم و چشمامو بستم.
_ من مطمئنم پیر نمیشم آخرش جوون مرگ میمیرم.
خندید اما چیزی نگفت، یهو سرجام خم شدم، تهیونگ با تعجب نگاهم کرد، برگشتم سمتش و بهش گفتم.
_ اگه جونگکوک صدام کرد بگو جویس مرده.
تعجبش تبدیل به خنده شد، بلند بلند میخندید، منم دوباره سرمو تیکه دادم و چشمامو بستم.
تهیونگ: دختره ی دیوونه.
احساس خواب بهم دست داده بود ، سعی کردم تا نخوابم، با سنگین شدن شونم، چشمام باز شد، خواب از سرم پرید، برگشتم، با دیدن تهیونگ که چشماشو بسته بود و سرشو گذاشته بود روی شونم جا خوردم
رزا
با میرا به سئول نرفته بود، در حال قدم زدن توی عمارت بود، اما با دیدن تهیونگ که سرشو گذاشته بود روی شونه ی جویس جا خورد، با دیدن اون صحنه شکستن چیزی رو درون خودش حس کرد، قلبش بود، دستشو گذاشت روی قلبش و چندبار پلک زد، اریکا که رزا رو خشک شده داشت به جایی نگاه میکرد، مسیر نگاهشو دنبال کرد تا به جویس و تهیونگ رسید.
اریکا: خانم چرا اینجا ایستادین.
رزا با صدای اریکا به خودش اومد، برگشت سمت اریکا و دستپاچه گفت.
_ هیچی.
اریکا لبخند دندون نمایی زد
اریکا: لابد صحنه رومانتیک روبه روتون اینجور خشک زدتون کرده.
با تک خنده از رزا فاصله گرفت و به سمت جویس و تهیونک رفت، رزا هم فضای اونجا رو خفه کننده میدونست با قدمای بلند خودشو به اتاقش رسوند، از پله ها بالا رفت، از چندتا اتاق گذشت تا به اتاق خودش رسید، وارد اتاق شد و در پشت سرش بست، با وردش اجازه باریدن اشکاشو داد، تیکه داد به در اتاق و دستاشو گذاشت روی دهنش تا کسی متوجه صدای هق هقش نشه، باورش نمیشد فکر میکرد تهیونگ تو زندگی خودش کسیو نداره تا بتونه شانسشو امتحان کنه، اما امروز فهمید که همون یه شانسو نداره.
پایان پارت
« بچه ها درمورد کامنتا بگم که با یه نقطه کامنتارو پر نکید لطفا، درمود رمان یه چیزی بگین چرا همشون بعدی بعدیه، فقط چندنفرتو کامنتایی میدن که باعت انرژی گرفتنم میشه»
۱۳۵.۳k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.