p11
کوک: از کمرش گرفتم این کاری که قراره بکنم برخلاف میلته میدونم ولی مجبوریم بیب زیا:هه شوخی میکنی دیگه نهههههه کوک:بیا نشونت بدم زیا: کوک لباساشو در اورد اومد روم خیمه زد لباسام رو در اورد رفت سراغ لبام و با ولو میخورد بعد رفت سراغ سی.نه هام اونارو داشت گاز میگرفت ناله هام بیشتر شدم بود داست میرفت پایین تر(بچه ها من اولین بارمه اسمات مینویسم پس درکم کنین بعد مدت ها چیزه دا اره قشنگ و مفسل توضیح میدم چه کار میکنن😐) ....(صبح)...با درد شدیدی از خواب بلند شدم کوک کنارم بود تو گوشیش بود کوک:عه بیدارشدی خوش گذشت دیشب؟ زیا: مسخره نکن کوک:ولی دیشب که میگفتی زیا:اوففففف کوک:باشه بابا عه بداخلاق زیا: پاصدم لباسام رو پوشیدم زیا: چرا داری نگام میکنی کوک:انگار ندیدیم😐زیا:بی حیا کوک: اخخخییی دارم میرم شرکت لااقل یه ۷،۸ساعت جمالتو نمیبینم زیا:برو خداتو شکر کن پسره احمق کوک:احمق خودتی بدقواره زیا: بدقواره عمتههههههه عههههه کوک:عه عه هار نشو میرن پایین و بعد غذا: زیا میخواستم برم حیاط که کوک دستم رو گرف زیا: هوم کوک:وقتی گفتم بدقواره منظورم این نبود که بدنت بدقوارس منظورم اینکه از لحاظ ذهنی،عقلی،کلا همه پی بد قواره ای زیا: چه ربطی داشت😐کوک:خب ...تو ربط بده دومن خانم جئون قراره امشب دوستام بیان پس شب منتظرم نموم چشمک زد و رفت زیا: بی ادببببب عههههه
خب بچه ها اون یکی پارتم اسماته دارم سعی میکنم خوب بنویسم ولی اولمه خو ولی حتما قراره بهتر بنویسم خلاصه دوستون دارم فعلااااا😁😁😁👋💜💜
خب بچه ها اون یکی پارتم اسماته دارم سعی میکنم خوب بنویسم ولی اولمه خو ولی حتما قراره بهتر بنویسم خلاصه دوستون دارم فعلااااا😁😁😁👋💜💜
۳۷.۶k
۰۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.