پارت ۱۵
از زبان ات:
رفتیم و رسیدیم به یه کافه
_هانا اینجا کجاست
~بیا بریم خودت میفهمی
رفتیم تو و من دیدم هانا واسم تولد گرفته خیلی هیجان زده بودم هانا روم برف شادی ریخت من همینجوری داشتم تم کیوت تولد رو نگاه میکردم و خیلی خوشحال شده بودم ک دوستی به این خوبی دارم
+تولدت مبارک بیبی
برگشتم و دیدم تهیونگه دهنم خشک شده بود و دستام یخ کرده بودن پاهام سست شده بودن نمیتونستم تکون بخورم ببین سرنوشت چجوری دوباره مارو به هم رسوند
_ت.....تهیونگ(بغض)
دوییدم و رفتم بقلش کردم و لباش رو محکم بوسیدم (اینکارا چیه جلو بچه😂) هنوزم آغوشش مثل همیشه آرومم میکرد
_تهیونگ تهیونگ تروخدا دیگه تنهام نزار من بدون تو دیگه نمیتونم زندگی کنم تو قلبمی تو همه چیزمی بزار اینارو بگم تا خالی بشم اینهمه سال همه ی اینارو ریختم تو خودم (گریه)
+بیبی من گریه نکن نفسم چشمات همه ی اینارو داره بهم میگه
٪مامانی مامانی این آقاعه کیه پریدی بقلش مامان جون چرا گریه میکنی
تهیونگ چشمش خورد ب میا و اشک تو چشماش جمع شد
~میا یادته چند دفعه از مامانت پرسیدی چرا من بابا ندارم بیا اینم بابات این آقای جذاب ک میبینی باباته
٪واقعا خاله جون؟؟
تهیونگ رفت و میا رو بقلش کرد میا خجالت میکشید اما بعد چند دقیقه ک تو بقل تهیونگ بود لپشو بوس کرد تهیونگ همینجور بغض کرده بود منم همینجوری داشتم گریه میکردم رفتم و شمع های بیست و شیش سالگیم رو فوت کردم من الان تقریبا پنج سال بود که درگیر عشق تهیونگ بودم......
رفتیم و رسیدیم به یه کافه
_هانا اینجا کجاست
~بیا بریم خودت میفهمی
رفتیم تو و من دیدم هانا واسم تولد گرفته خیلی هیجان زده بودم هانا روم برف شادی ریخت من همینجوری داشتم تم کیوت تولد رو نگاه میکردم و خیلی خوشحال شده بودم ک دوستی به این خوبی دارم
+تولدت مبارک بیبی
برگشتم و دیدم تهیونگه دهنم خشک شده بود و دستام یخ کرده بودن پاهام سست شده بودن نمیتونستم تکون بخورم ببین سرنوشت چجوری دوباره مارو به هم رسوند
_ت.....تهیونگ(بغض)
دوییدم و رفتم بقلش کردم و لباش رو محکم بوسیدم (اینکارا چیه جلو بچه😂) هنوزم آغوشش مثل همیشه آرومم میکرد
_تهیونگ تهیونگ تروخدا دیگه تنهام نزار من بدون تو دیگه نمیتونم زندگی کنم تو قلبمی تو همه چیزمی بزار اینارو بگم تا خالی بشم اینهمه سال همه ی اینارو ریختم تو خودم (گریه)
+بیبی من گریه نکن نفسم چشمات همه ی اینارو داره بهم میگه
٪مامانی مامانی این آقاعه کیه پریدی بقلش مامان جون چرا گریه میکنی
تهیونگ چشمش خورد ب میا و اشک تو چشماش جمع شد
~میا یادته چند دفعه از مامانت پرسیدی چرا من بابا ندارم بیا اینم بابات این آقای جذاب ک میبینی باباته
٪واقعا خاله جون؟؟
تهیونگ رفت و میا رو بقلش کرد میا خجالت میکشید اما بعد چند دقیقه ک تو بقل تهیونگ بود لپشو بوس کرد تهیونگ همینجور بغض کرده بود منم همینجوری داشتم گریه میکردم رفتم و شمع های بیست و شیش سالگیم رو فوت کردم من الان تقریبا پنج سال بود که درگیر عشق تهیونگ بودم......
۱۳.۰k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.