DOCTORS OF GONGILL🥼part 71
جی هیون دکمه های پیراهن یونگی را باز کرد و با دیدن خون مردگی ها و کبودی های
شکمش، گفت: یونگی باید بری بیمارستان!
یونگی سرش را به معنی منفی تکان داد و بعد از چندتا سرفه گفت: االن نه.
جی هیون دندان قروچه ای کرد و شروع کرد به بستن باند دور کبودی های یونگی. زخم سرش
را تمیز کرد و ان را باندپیچی کرد. بازو ها و مچ پاهایش را هم که زخم و کبود شده بود،
بست و یک قرص مسکن به یونگی داد.
وقتی باالخره کارش تمام شد، به تخت تکیه داد و برای چند ثانیه چشمان را بست تا از استرس
و ترسی که به جانش افتاده بود کم کند.
یونگی که حاال احساس بهتری داشت و دردش کم شده بود، ارام بلند شد و روی تخت نشست.
به جی هیون در پایین تخت خیره شد. چقدر دوست داشت ساعت ها به ان چشم بدوزد.
+ جی هیون؟
جی هیون چشمانش را باز کرد و با صدای بلند گفت: یا نباید بلند شی!
بازو های یونگی را گرفت و سرش را روی بالش گذاشت.
یونگی لبخند کوچکی زد و گفت: ازت ممنونم.
جی هیون چهره ی عصبانی به خودش گرفت و گفت: منو مثل چی نگرانم کردی و االن ازم
تشکر میکنی؟! دو چینچا!
یونگی باز هم لبخند زد و گفت: عصبانی نشو. برای پوستت خوب نیست.
جی هیون چیشی کرد و چشم هایش را تاب داد.
_ اما... چرا نمیخوای بری بیمارستان؟ وضعیتت اصال خوب نیست.
لبخند از لبان یونگی پاک شد و جایش را به چهره ی همیشگی اش داد.
+ کسی که اینکارو باهام کرده نباید بفهمه زنده موندم.
جی هیون هزارتا سوال داشت. سوال ها در ذهنش رژه میرفتند و مثل کنه مغزش را میخوردند.
اما نمیتوانست به هیچکدام اجازه بدهد از دهانش بیرون بیاید. یونگی اصال در موقعیت خوبی
نبود و جی هیون احساس میکرد پایش را به عنوان یک زیر دست و انترن، از گلیمش دراز تر
کرده است.
_ نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما... خوشحالم زنده ای.
+ خوبه حداقل تو اینطور فکر میکنی.
جی هیون لبخندی زد و گفت: موقعی که از انفوالنزا نجات پیدا کردم، تو هم همچین حسی
داشتی؟
یونگی شانه باال انداخت و گفت: شاید.
جی هیون از جایش بلند شد و گفت: زود برمیگردم.
و بیرون رفت. داخل اشپز خانه شد و مشغول سرک کشیدن در کابینت ها شد. تصمیم داشت
چیزی درست کند تا بتوانند با یونگی بخورند.
--
جی هیون میزی کنار تخت و صندلی پشتش گذاشت. قابلمه ی مسی رنگی را روی میز گذاشت
و روی صندلی نشست. در قابلمه را برداشت و گفت: خب تنها چیزی که پیدا کردم همین بود.
یونگی به رامیون داخل قابلمه نگاه کرد و لبخند بزرگی زد. چوب های غذا خوری اش را
صاف کرد و گفت: یه زمانی تنها چیزی که میخوردم همین بود.
جی هیون هم چوب های غذاخوری اش را برداشت و چند رشته که بخار ازشون بلند میشد تا داخل دهانش کشید.
شکمش، گفت: یونگی باید بری بیمارستان!
یونگی سرش را به معنی منفی تکان داد و بعد از چندتا سرفه گفت: االن نه.
جی هیون دندان قروچه ای کرد و شروع کرد به بستن باند دور کبودی های یونگی. زخم سرش
را تمیز کرد و ان را باندپیچی کرد. بازو ها و مچ پاهایش را هم که زخم و کبود شده بود،
بست و یک قرص مسکن به یونگی داد.
وقتی باالخره کارش تمام شد، به تخت تکیه داد و برای چند ثانیه چشمان را بست تا از استرس
و ترسی که به جانش افتاده بود کم کند.
یونگی که حاال احساس بهتری داشت و دردش کم شده بود، ارام بلند شد و روی تخت نشست.
به جی هیون در پایین تخت خیره شد. چقدر دوست داشت ساعت ها به ان چشم بدوزد.
+ جی هیون؟
جی هیون چشمانش را باز کرد و با صدای بلند گفت: یا نباید بلند شی!
بازو های یونگی را گرفت و سرش را روی بالش گذاشت.
یونگی لبخند کوچکی زد و گفت: ازت ممنونم.
جی هیون چهره ی عصبانی به خودش گرفت و گفت: منو مثل چی نگرانم کردی و االن ازم
تشکر میکنی؟! دو چینچا!
یونگی باز هم لبخند زد و گفت: عصبانی نشو. برای پوستت خوب نیست.
جی هیون چیشی کرد و چشم هایش را تاب داد.
_ اما... چرا نمیخوای بری بیمارستان؟ وضعیتت اصال خوب نیست.
لبخند از لبان یونگی پاک شد و جایش را به چهره ی همیشگی اش داد.
+ کسی که اینکارو باهام کرده نباید بفهمه زنده موندم.
جی هیون هزارتا سوال داشت. سوال ها در ذهنش رژه میرفتند و مثل کنه مغزش را میخوردند.
اما نمیتوانست به هیچکدام اجازه بدهد از دهانش بیرون بیاید. یونگی اصال در موقعیت خوبی
نبود و جی هیون احساس میکرد پایش را به عنوان یک زیر دست و انترن، از گلیمش دراز تر
کرده است.
_ نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما... خوشحالم زنده ای.
+ خوبه حداقل تو اینطور فکر میکنی.
جی هیون لبخندی زد و گفت: موقعی که از انفوالنزا نجات پیدا کردم، تو هم همچین حسی
داشتی؟
یونگی شانه باال انداخت و گفت: شاید.
جی هیون از جایش بلند شد و گفت: زود برمیگردم.
و بیرون رفت. داخل اشپز خانه شد و مشغول سرک کشیدن در کابینت ها شد. تصمیم داشت
چیزی درست کند تا بتوانند با یونگی بخورند.
--
جی هیون میزی کنار تخت و صندلی پشتش گذاشت. قابلمه ی مسی رنگی را روی میز گذاشت
و روی صندلی نشست. در قابلمه را برداشت و گفت: خب تنها چیزی که پیدا کردم همین بود.
یونگی به رامیون داخل قابلمه نگاه کرد و لبخند بزرگی زد. چوب های غذا خوری اش را
صاف کرد و گفت: یه زمانی تنها چیزی که میخوردم همین بود.
جی هیون هم چوب های غذاخوری اش را برداشت و چند رشته که بخار ازشون بلند میشد تا داخل دهانش کشید.
۲۰.۰k
۰۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.