تک پارتی
وقتی عضو نهم و افسرده ای...(تکپارتی)
چند وقتی بود بخاطر هیت های زیاد افسرده بودی، همون هیت های همیشگی و چرت و پرت ، ولی اینا از نظر اعضا چرت و پرت بود واسه تو خیلی مهم بود و همیشه شبا بی خبر و آروم واسشون اشک میریختی، سختی افسردگی یه طرف اینکه نباید بزاری اعضا و استی ها بفهمن هم یه طرف ، اعضا همگی امشب رو رفته بودن به یه مسافرت کوتاه ۲روزه و تو فکر میکردی تو خوابگاه تنهایی ولی اشتباه میکردی چون هان و فلیکس رفته بودن که باهم تمرین کنن و قرار بود شب برگردن ولی تو از این خبر نداشتی تو هال نشسته بودی و کل فضای خونه تاریک بود یه جعبه دستمال کنارت بود و داشتی اشک میریختی ناراحت بودی که چرا زندگیت اینجوریه؟ یهو یه فکر احمقانه به سرت زد، چه فکری؟ این که خودتو بکشی بهتره و رفتی کنار بالکن و روی بالکن وایسادی از اونجایی که تویه ساختمون بزرگی زندگی میکردین پایین رو که نگاه میکردی سرگیجه میگرفتی ، همونطور تو افکارت غرق بودی انقد که متوجه نشدی در ساختمون باز شده و شخصی وارد ساختمون شده...
هان تا دید در بالکن بازه و تو هم با ظاهری آشفته روی بالکن وایسادی و به زمین نگاه میکنی بدون اینکه وقت کنه به فلیکس بگه به سمت تو دويد و از کمرت گرفت و کشید محکم با زمین برخورد کرد و تو هم روش افتادی فلیکس که هنوز وقت نکرده بود خودش رو به شما برسونه دويد سمت شما تو تویه بغل هان بودی و فلیکس هم روبروی شما نشسته بود، فلیکس با دستاش موهای مشکی رنگت رو کنار زد و دید که داری گریه میکنی
هان: ا/ت دیوونه شدی؟ نمیگی ما نگرانت میشیم؟ اگه میوفتادی چی؟ ها؟ اصلا به عواقب کارت فکر کردی؟
ا/ت همچنان داشت هق هق میزد
هان که کمی آروم شده بود نفس عمیقی بیرون فرستاد و سرتو محکم به سینه اش فشرد و چشاشو بست: دختر تو اگه به فکر خودت نیستی به فکر ما باش
فلیکس دستاشو رو شونه هات گذاشت که باعث شد سرتو به سمت اون برگردونی: ا/ت چی اذیتت میکنه که اینجوری کردی؟
ا/ت که گریه هاش شدت گرفت و فقط با صدای بلند گریه میکرد و بین گریه هاش میگفت که اون خسته شده و دلش نمیخواد این همه سختی بکشه
هان: ششش ا/ت ما پیشتیم ، میتونی هر چقدر خواستی درباره اش باهامون حرف بزنی خب؟
فلیکس: هان.... هان راست میگه... ا/ت تو میتونی رو ما حساب کنی خب؟
ا/ت سرشو بالا آورد و به هان و فلیکس که نگرا ن و همینطور محبت آمیز بهش نگاه میکردن نگاهی کرد: من اگه شما رو نداشتم چیکار میکردم
فلیکس: تو همیشه ما رو کنار خودت داری ا/ت
هان: ما همیشه پشتتیم
ا/ت لبخندی زد: فقط میشه به بقیه چیزی نگین؟
هان: اگه تو نخوای نمیگیم
فلیکس لبخندمیزنه: آره این میتونه یه راز بین ما ۳تا بمونه
ا/ت: ممنونم که شدین خوانواده من:) هم خوشحالم شما ۲تا رو دارم هم خوشحالم بقیه رو دارم
فلیکس: این حرف رو نزن ما خوشحالیم که هستی و قراره قوی ادامه بدی
هان: این وظیفه خوانواده اس که وقتی یه عضوی از خوانواده حالش بده حال اون رو خوب کنه
ا/ت لبخندی زد و بعد از اون شب به تراپیست مراجعه کرد و الان حالش خیلی بهتره:)
(منم خیلی موقع ها تو موقعیت ا/ت قرار گرفتم ولی این خودم بودم که جایه هان و فلیکس خودمو نجات دادم پس بیایین تا جایی که در حد توانمونِ زندگی کنیم و براش بجنگیم، تا جایی که بمیریم:)
ممنون میشم حمایتم کنی🫶🏻🎀
چند وقتی بود بخاطر هیت های زیاد افسرده بودی، همون هیت های همیشگی و چرت و پرت ، ولی اینا از نظر اعضا چرت و پرت بود واسه تو خیلی مهم بود و همیشه شبا بی خبر و آروم واسشون اشک میریختی، سختی افسردگی یه طرف اینکه نباید بزاری اعضا و استی ها بفهمن هم یه طرف ، اعضا همگی امشب رو رفته بودن به یه مسافرت کوتاه ۲روزه و تو فکر میکردی تو خوابگاه تنهایی ولی اشتباه میکردی چون هان و فلیکس رفته بودن که باهم تمرین کنن و قرار بود شب برگردن ولی تو از این خبر نداشتی تو هال نشسته بودی و کل فضای خونه تاریک بود یه جعبه دستمال کنارت بود و داشتی اشک میریختی ناراحت بودی که چرا زندگیت اینجوریه؟ یهو یه فکر احمقانه به سرت زد، چه فکری؟ این که خودتو بکشی بهتره و رفتی کنار بالکن و روی بالکن وایسادی از اونجایی که تویه ساختمون بزرگی زندگی میکردین پایین رو که نگاه میکردی سرگیجه میگرفتی ، همونطور تو افکارت غرق بودی انقد که متوجه نشدی در ساختمون باز شده و شخصی وارد ساختمون شده...
هان تا دید در بالکن بازه و تو هم با ظاهری آشفته روی بالکن وایسادی و به زمین نگاه میکنی بدون اینکه وقت کنه به فلیکس بگه به سمت تو دويد و از کمرت گرفت و کشید محکم با زمین برخورد کرد و تو هم روش افتادی فلیکس که هنوز وقت نکرده بود خودش رو به شما برسونه دويد سمت شما تو تویه بغل هان بودی و فلیکس هم روبروی شما نشسته بود، فلیکس با دستاش موهای مشکی رنگت رو کنار زد و دید که داری گریه میکنی
هان: ا/ت دیوونه شدی؟ نمیگی ما نگرانت میشیم؟ اگه میوفتادی چی؟ ها؟ اصلا به عواقب کارت فکر کردی؟
ا/ت همچنان داشت هق هق میزد
هان که کمی آروم شده بود نفس عمیقی بیرون فرستاد و سرتو محکم به سینه اش فشرد و چشاشو بست: دختر تو اگه به فکر خودت نیستی به فکر ما باش
فلیکس دستاشو رو شونه هات گذاشت که باعث شد سرتو به سمت اون برگردونی: ا/ت چی اذیتت میکنه که اینجوری کردی؟
ا/ت که گریه هاش شدت گرفت و فقط با صدای بلند گریه میکرد و بین گریه هاش میگفت که اون خسته شده و دلش نمیخواد این همه سختی بکشه
هان: ششش ا/ت ما پیشتیم ، میتونی هر چقدر خواستی درباره اش باهامون حرف بزنی خب؟
فلیکس: هان.... هان راست میگه... ا/ت تو میتونی رو ما حساب کنی خب؟
ا/ت سرشو بالا آورد و به هان و فلیکس که نگرا ن و همینطور محبت آمیز بهش نگاه میکردن نگاهی کرد: من اگه شما رو نداشتم چیکار میکردم
فلیکس: تو همیشه ما رو کنار خودت داری ا/ت
هان: ما همیشه پشتتیم
ا/ت لبخندی زد: فقط میشه به بقیه چیزی نگین؟
هان: اگه تو نخوای نمیگیم
فلیکس لبخندمیزنه: آره این میتونه یه راز بین ما ۳تا بمونه
ا/ت: ممنونم که شدین خوانواده من:) هم خوشحالم شما ۲تا رو دارم هم خوشحالم بقیه رو دارم
فلیکس: این حرف رو نزن ما خوشحالیم که هستی و قراره قوی ادامه بدی
هان: این وظیفه خوانواده اس که وقتی یه عضوی از خوانواده حالش بده حال اون رو خوب کنه
ا/ت لبخندی زد و بعد از اون شب به تراپیست مراجعه کرد و الان حالش خیلی بهتره:)
(منم خیلی موقع ها تو موقعیت ا/ت قرار گرفتم ولی این خودم بودم که جایه هان و فلیکس خودمو نجات دادم پس بیایین تا جایی که در حد توانمونِ زندگی کنیم و براش بجنگیم، تا جایی که بمیریم:)
ممنون میشم حمایتم کنی🫶🏻🎀
۷.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.