دو پارتی (وقتی مجبور میشه.......) پارت۲ (آخر)
#وانشات
#هیونجین
(ا.ت)
داشتی غذارو توی ظرف ها میچیدی و تزیین میکردی که با صدای پای یک نفر....فهمیدی هیونجین بلاخره اومده.....با لبخند سرتو به سمتش چرخوندی که با دیدنش لبخندت کمرنگ شد
+ هیونجین.....چرا لباستو عوض نکردی؟
نگاه تو از لباساش گرفتی و به صورت ناراحت و درموندش دادی که داشت با التماس نگاهت میکرد
+ چیزی شده عشق........
نزاشت حرفت تموم بشه و به سمت لبات حمله ور شد.....با ولع و تشنگی می.بو.س.ی.د.ت و همزمان از کمرت گرفت و روی اپن آشپزخونه گذاشتت و با شدت بیشتری شروع به بازی کردن با لبات کرد ..... وحشیانه پیش میرفت و تو هم بخاطر این کار یک دفعه ایش شکه شده بودی ولی با این حال همراهیش میکردی تا اینکه در حین بوسه به جسمی سرد روی قفسه ی سینت مواجه شدی........میخواستی ببینی که دقیقاً اون جسم چیه که هیونجین نزاشت و وحشیانه می بوسیدت.
تا اینکه نفس کم آوردی و از شونش گرفتی و کمی هلش دادی تا ازت جدا بشه.... نفس نفس میزدی که دوباره خواستی به سمت جسم سردی بری که روی قفسه ی سینت قرار داشت......
سرتو آروم پایین آوردی تا ببینی اون چیه که با دیدنش مو به تنت سیخ شد و نگاهی با وحشت به هیونجین انداختی.......
چشمای هیونجین پر از اشک بود
+ ه.....هیون......هیونجین
با اشک بهت خیره شده بود
_ متاسفم.............من واقعاً متأسفم
باورت نمیشد.....عشقت ..... تمام وجودت.....همه چیزت کسی که از خودت هم بیشتر بهش اعتماد داشتی........کسی که حاظر بودی براش جونت رو هم فدا کنی.....الان روت اسلحه کشیده بود؟
+ چ....چ....چرا؟
گریت گرفته بود و نمیتونستی باور کنی....فقط خدا خدا میکردی که خواب باشه و الان هیونجین تورو از این کابوس وحشتناک بیدار کنه......اما واقعیت درناکه(:
اسلحرو به سینت فشار داد
_ مج.....مجبورم....عزیزم
گریه میکرد....چشمای پسرک خیس بود....اما.... دقیقاً برای چه چیزی مجبور بود؟.......برای چه دلیل لعنتیی میخواست عشقشو فدا کنه ؟
آروم اسلحرو به سینت فشار داد و سرشو جلو آورد و دوباره در حالی که داشت اشک میریخت شروع به بوسیدنت کرد و...................
.
ماشه رو کشید.
#هیونجین
(ا.ت)
داشتی غذارو توی ظرف ها میچیدی و تزیین میکردی که با صدای پای یک نفر....فهمیدی هیونجین بلاخره اومده.....با لبخند سرتو به سمتش چرخوندی که با دیدنش لبخندت کمرنگ شد
+ هیونجین.....چرا لباستو عوض نکردی؟
نگاه تو از لباساش گرفتی و به صورت ناراحت و درموندش دادی که داشت با التماس نگاهت میکرد
+ چیزی شده عشق........
نزاشت حرفت تموم بشه و به سمت لبات حمله ور شد.....با ولع و تشنگی می.بو.س.ی.د.ت و همزمان از کمرت گرفت و روی اپن آشپزخونه گذاشتت و با شدت بیشتری شروع به بازی کردن با لبات کرد ..... وحشیانه پیش میرفت و تو هم بخاطر این کار یک دفعه ایش شکه شده بودی ولی با این حال همراهیش میکردی تا اینکه در حین بوسه به جسمی سرد روی قفسه ی سینت مواجه شدی........میخواستی ببینی که دقیقاً اون جسم چیه که هیونجین نزاشت و وحشیانه می بوسیدت.
تا اینکه نفس کم آوردی و از شونش گرفتی و کمی هلش دادی تا ازت جدا بشه.... نفس نفس میزدی که دوباره خواستی به سمت جسم سردی بری که روی قفسه ی سینت قرار داشت......
سرتو آروم پایین آوردی تا ببینی اون چیه که با دیدنش مو به تنت سیخ شد و نگاهی با وحشت به هیونجین انداختی.......
چشمای هیونجین پر از اشک بود
+ ه.....هیون......هیونجین
با اشک بهت خیره شده بود
_ متاسفم.............من واقعاً متأسفم
باورت نمیشد.....عشقت ..... تمام وجودت.....همه چیزت کسی که از خودت هم بیشتر بهش اعتماد داشتی........کسی که حاظر بودی براش جونت رو هم فدا کنی.....الان روت اسلحه کشیده بود؟
+ چ....چ....چرا؟
گریت گرفته بود و نمیتونستی باور کنی....فقط خدا خدا میکردی که خواب باشه و الان هیونجین تورو از این کابوس وحشتناک بیدار کنه......اما واقعیت درناکه(:
اسلحرو به سینت فشار داد
_ مج.....مجبورم....عزیزم
گریه میکرد....چشمای پسرک خیس بود....اما.... دقیقاً برای چه چیزی مجبور بود؟.......برای چه دلیل لعنتیی میخواست عشقشو فدا کنه ؟
آروم اسلحرو به سینت فشار داد و سرشو جلو آورد و دوباره در حالی که داشت اشک میریخت شروع به بوسیدنت کرد و...................
.
ماشه رو کشید.
۳۱.۸k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.