One Sided Love
One Sided love
Last Part
چه حسی به دختر داره..اون دختر بی گناه دلش پاک بود..اون دختر از بین دخترهایی که دیده بود خیلی خاص و متفاوت تر بود..
جونگکوک:قول میدم بهترین مرد برات باشم
پسر خودش هم از این حرفش یکم شوکه شد ولی سمت دختر ذوق زده رفت و بغلش کرد و بلندش کرد بوسه ای کوچیک زد روی لبای سرخ و پفکی و خوش فرم دختر و بردش سمت ماشین و گذاشتش توی ماشین..سمت بیمارستان راه افتاد..
جونگکوک:چرا اون کارو کردی
ا/ت:کدوم
جونگکوک:دستتو میگم,چرا خودکشی کردی
ا/ت:عا این خب به خون نیاز داشتم دستمو گاز گرفتم و خونشو خوردم ولی از جایی که ی خونآشام نمیتونه خون خودشو بخوره بالاشو اوردم
جونگکوک:حالا واقعا خونآشامی یا شوخی میکنی
ا/ت:خونآشام که هستم البته نیمه خونآشام چون پدرم انسان بود و مامانم خونآشام بخاطر همین نیمهم و تاحالا کسیو گاز نگرفتم بعضی وقتا خیلی احتیاج دارم میرم بیمارستان بسته خون میگیرم
پسر متعجب به دختر نگاه میکرد
ا/ت:نترس نمیخورمت که,ولی واقعا ازم میترسی؟یعنی باهام نمیمونی
جونگکوک:نه اینطور نیست(دست دختر رو میگیره)من هیچ وقت ولت نمیکنم همیشه باهاتم
و بعد این سکوت بود که بقیه فضا رو ادامه میداد تا وقتی که رسیدین بیمارستان
جونگکوک:چاگی رسیدیم
و پسر پیاده شد و سمت در شاگرد رفت و درو باز کرد و دختر رو بلند کرد و داخل بیمارستان برد
ا/ت:میتونم راه برم
جونگکوک:نه همینجوری بهتره
پرستار:سلام چطور میتونم کمکتون کنم
جونگکوک:دست همسرم زخم شده
پرستار:ببینم
و پسر دست دختر رو نشون پرستار داد
پرستار:عمیقه ولی نیازی به بخیه نداره پس با ی پانسمان درست میشه بیارینش رو برانکارد تا پانسمانش کنم
جونگکوک:ممنون
پسر,دختر رو روی برانکارد نشوند و پرستار با ی پد پانسمان اومد و اول دست دختر رو شست و پد پانسمان رو دور دست دختر پیچید و بست و پسر و دختر از بیمارستان اومدن بیرون و سوار ماشین شدن و به سمت خونه حرکت کردن..
رسیدن خونه..
ا/ت:کوکیا خسته ای برو بخواب من اینجارو تمیز کنم
جونگکوک:ولش کن نمیخواد بیا بخواب
و خوابیدن و رویاهای خوش دیدن
...
(8سال بعد)
اونا ازدواج کرده بودن و 2بچه داشتن..ی دختر 7سالهی انسان به اسم هانا و ی پسر5سالهی نیمه خونآشام به اسم جونگهی..اونا خیلی خوش بودن و خیلی خوشحال بودن که باهم هستن
ا/ت:جونگهی ببین کیه زنگ در رو میزنه
جونگهی:باشه مامان
٫٫٫
جونگهی:شما؟
سه نا:تو بچه ا/ت ای؟
جونگهی:بله و شما؟
سه نا:چقد باتربیت,من خالتم و اینم پسر خالت مینهی(گایز 7سالشه)
جونگهی:واقعا؟
سه نا:آره عزیزم
جونگهی:اخجونننننننننننننن
ا/ت و جونگکوک و هانا با شنیدن صدای جونگهی از توی خونه پریدن بیرون که با چیزی که دیدن شکه شدن
سه نا:به به میبینم خوب مارو فراموش کردی ا/ت خانم حتا ازدواج هم کردی بچه هم داری و ما نمی دونستیم,چرا حدقل عروسیت دعوتمون نکردی
ا/ت:عروسی نگرفتیم زنیکع
هانا:اینا کیین مامان؟
سه نا:من خالتمممممممم
جونگکوک:واو ا/ت خواهر داشتی؟
سه نا:سوءتفاهم نشه دوست بودیم ولی خواهر حساب میشیم دیگه
جونگکوک:آها
ا/ت:خب زنیکع معرفی نمیکنی؟
سه نا:من باید بگم
ا/ت:خب شوهرم جئون جونگکوک و دختر 7سالهم جئون هانا و پسر5سالهم جئون جونگهی و شما؟
سه نا: پسره 7سالهم جانگ مینهی سوال دیگه ای هست؟
ا/ت:نه جر
و بعد گرم گرفتن و به زندگی ادامه دادن
The End
Last Part
چه حسی به دختر داره..اون دختر بی گناه دلش پاک بود..اون دختر از بین دخترهایی که دیده بود خیلی خاص و متفاوت تر بود..
جونگکوک:قول میدم بهترین مرد برات باشم
پسر خودش هم از این حرفش یکم شوکه شد ولی سمت دختر ذوق زده رفت و بغلش کرد و بلندش کرد بوسه ای کوچیک زد روی لبای سرخ و پفکی و خوش فرم دختر و بردش سمت ماشین و گذاشتش توی ماشین..سمت بیمارستان راه افتاد..
جونگکوک:چرا اون کارو کردی
ا/ت:کدوم
جونگکوک:دستتو میگم,چرا خودکشی کردی
ا/ت:عا این خب به خون نیاز داشتم دستمو گاز گرفتم و خونشو خوردم ولی از جایی که ی خونآشام نمیتونه خون خودشو بخوره بالاشو اوردم
جونگکوک:حالا واقعا خونآشامی یا شوخی میکنی
ا/ت:خونآشام که هستم البته نیمه خونآشام چون پدرم انسان بود و مامانم خونآشام بخاطر همین نیمهم و تاحالا کسیو گاز نگرفتم بعضی وقتا خیلی احتیاج دارم میرم بیمارستان بسته خون میگیرم
پسر متعجب به دختر نگاه میکرد
ا/ت:نترس نمیخورمت که,ولی واقعا ازم میترسی؟یعنی باهام نمیمونی
جونگکوک:نه اینطور نیست(دست دختر رو میگیره)من هیچ وقت ولت نمیکنم همیشه باهاتم
و بعد این سکوت بود که بقیه فضا رو ادامه میداد تا وقتی که رسیدین بیمارستان
جونگکوک:چاگی رسیدیم
و پسر پیاده شد و سمت در شاگرد رفت و درو باز کرد و دختر رو بلند کرد و داخل بیمارستان برد
ا/ت:میتونم راه برم
جونگکوک:نه همینجوری بهتره
پرستار:سلام چطور میتونم کمکتون کنم
جونگکوک:دست همسرم زخم شده
پرستار:ببینم
و پسر دست دختر رو نشون پرستار داد
پرستار:عمیقه ولی نیازی به بخیه نداره پس با ی پانسمان درست میشه بیارینش رو برانکارد تا پانسمانش کنم
جونگکوک:ممنون
پسر,دختر رو روی برانکارد نشوند و پرستار با ی پد پانسمان اومد و اول دست دختر رو شست و پد پانسمان رو دور دست دختر پیچید و بست و پسر و دختر از بیمارستان اومدن بیرون و سوار ماشین شدن و به سمت خونه حرکت کردن..
رسیدن خونه..
ا/ت:کوکیا خسته ای برو بخواب من اینجارو تمیز کنم
جونگکوک:ولش کن نمیخواد بیا بخواب
و خوابیدن و رویاهای خوش دیدن
...
(8سال بعد)
اونا ازدواج کرده بودن و 2بچه داشتن..ی دختر 7سالهی انسان به اسم هانا و ی پسر5سالهی نیمه خونآشام به اسم جونگهی..اونا خیلی خوش بودن و خیلی خوشحال بودن که باهم هستن
ا/ت:جونگهی ببین کیه زنگ در رو میزنه
جونگهی:باشه مامان
٫٫٫
جونگهی:شما؟
سه نا:تو بچه ا/ت ای؟
جونگهی:بله و شما؟
سه نا:چقد باتربیت,من خالتم و اینم پسر خالت مینهی(گایز 7سالشه)
جونگهی:واقعا؟
سه نا:آره عزیزم
جونگهی:اخجونننننننننننننن
ا/ت و جونگکوک و هانا با شنیدن صدای جونگهی از توی خونه پریدن بیرون که با چیزی که دیدن شکه شدن
سه نا:به به میبینم خوب مارو فراموش کردی ا/ت خانم حتا ازدواج هم کردی بچه هم داری و ما نمی دونستیم,چرا حدقل عروسیت دعوتمون نکردی
ا/ت:عروسی نگرفتیم زنیکع
هانا:اینا کیین مامان؟
سه نا:من خالتمممممممم
جونگکوک:واو ا/ت خواهر داشتی؟
سه نا:سوءتفاهم نشه دوست بودیم ولی خواهر حساب میشیم دیگه
جونگکوک:آها
ا/ت:خب زنیکع معرفی نمیکنی؟
سه نا:من باید بگم
ا/ت:خب شوهرم جئون جونگکوک و دختر 7سالهم جئون هانا و پسر5سالهم جئون جونگهی و شما؟
سه نا: پسره 7سالهم جانگ مینهی سوال دیگه ای هست؟
ا/ت:نه جر
و بعد گرم گرفتن و به زندگی ادامه دادن
The End
۸.۱k
۱۰ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.