فیک کوک،پارت۳۰
#یواشکی_دوستت_خواهم_داشت
# فیک_کوک
#پارت۳۰
مدت زیادی نمیتونست بایسته،
پس لبه ی جدول نشستیم.،
هنوز کمی درد داشت چون قرص رو سرموقع نخورده بود...
حالش طوری بود که نیاز داشت تکیه بده اما روی جدول نمیتونست
سعی کردم کمکش کنم.،
فاصلهمو باهاش کم کردمو سرشو به سمت شونهام کج کردم.،
اولش کمی تعجب کرد ولی بعد انگار بدش نیومد.،
اما زیاد وول میخورد و بیتابی میکرد معلومه که هنوز درد داره.
میخواستم کمکش کنم.،کاری کنم که کمتر درد بکشه اما چرا..؟ اینکارا از من بعید بود.. اونم برای جئون.،شاید بخاطر عذاب وجدان کارهامه.،
دستمو از پشت کمرش به بازوش رسوندمو آروم نوازش میکردم و دست دیگمو روی قفسه ی سینش میکشیدم و ماساژ میدادم..
ایندفعه انگار خیلی شوکه شد.،
_ چکار میکنی ا.ت..؟
این اولین بار بود که اسممو درحالی به زبون میآورد که لحن خشمگینی نداشت
واقعا چقدر زیبا به نظر میرسید.،،
+دارم سعی میکنم کاری کنم گه دردت کمتر شه..
جوابی نداد.،
پس من دوباره گفتم
+وضعیت بیماریت چجوریه.، خیلی بده..؟
از اینکه انقدر بیمقدمه سوال پرسیدم تعجب کرد
اما بعد خنده ی تلخی کرد.،
_اونقدری بد هست که بتونی تا قبل از تموم شدن سال تحصیلی کل مدرسه رو شیرینی بدی*اشاره به پارت۱۹*
با جوابش یکه خوردم..،
غمگینم کرد.،از خودم خجالت کشیدم
میتونستم حس کنم چطور تونسته دلش رو بشکنه.،اما منم کاملا مقصر نبودم.،
شاید اگه میدونستم هیچوقت این حرف رو نمیزدم،..
سعی کردم ، بحث رو عوض کنم..،
+جئون نگران نباش من چیزی در مورد امروز بعدظهر به کسی نمیگم.،
لبخند کمرنگی زد
_ممنون..
چند دقیقه ی دیگه همونطور نشستیم وبدون هیچ حرفی من نوازشش کردم..
اما بعد رولز رویس مشکی رنگی جلوی پامون ایستاد. ،
از جامون بلند شدیم..،
جوونی که شاید بیشتر از ۲۹ سالش نبود از ماشین پیاده شد و هول زده به طرف جونگکوک دوید،،
تعجب کردم.،
یعنی این پدرشه..؟مگه میشه.،!هی.صبر کن منکه پدرش رو دیدم ، انقدری معروف هستن که تو مطبوعات همواره دیده بشن.،
زیربغلشو گرفت و سنگینیش رو از روی من برداشت،،
دریک:آقا.. آقا.. حالتون خوبه..؟چی.*نگران*
_من خوبم.. ،کافیه
اوه..پس خدمتکارشه.،جئون سوار ماشین شد و بدون وقفه ای اونجا رو ترک کردن.،یجورایی بهم برخورد
شاید منو ندیده..یا شاید حالش خیلی بد بوده.،
# فیک_کوک
#پارت۳۰
مدت زیادی نمیتونست بایسته،
پس لبه ی جدول نشستیم.،
هنوز کمی درد داشت چون قرص رو سرموقع نخورده بود...
حالش طوری بود که نیاز داشت تکیه بده اما روی جدول نمیتونست
سعی کردم کمکش کنم.،
فاصلهمو باهاش کم کردمو سرشو به سمت شونهام کج کردم.،
اولش کمی تعجب کرد ولی بعد انگار بدش نیومد.،
اما زیاد وول میخورد و بیتابی میکرد معلومه که هنوز درد داره.
میخواستم کمکش کنم.،کاری کنم که کمتر درد بکشه اما چرا..؟ اینکارا از من بعید بود.. اونم برای جئون.،شاید بخاطر عذاب وجدان کارهامه.،
دستمو از پشت کمرش به بازوش رسوندمو آروم نوازش میکردم و دست دیگمو روی قفسه ی سینش میکشیدم و ماساژ میدادم..
ایندفعه انگار خیلی شوکه شد.،
_ چکار میکنی ا.ت..؟
این اولین بار بود که اسممو درحالی به زبون میآورد که لحن خشمگینی نداشت
واقعا چقدر زیبا به نظر میرسید.،،
+دارم سعی میکنم کاری کنم گه دردت کمتر شه..
جوابی نداد.،
پس من دوباره گفتم
+وضعیت بیماریت چجوریه.، خیلی بده..؟
از اینکه انقدر بیمقدمه سوال پرسیدم تعجب کرد
اما بعد خنده ی تلخی کرد.،
_اونقدری بد هست که بتونی تا قبل از تموم شدن سال تحصیلی کل مدرسه رو شیرینی بدی*اشاره به پارت۱۹*
با جوابش یکه خوردم..،
غمگینم کرد.،از خودم خجالت کشیدم
میتونستم حس کنم چطور تونسته دلش رو بشکنه.،اما منم کاملا مقصر نبودم.،
شاید اگه میدونستم هیچوقت این حرف رو نمیزدم،..
سعی کردم ، بحث رو عوض کنم..،
+جئون نگران نباش من چیزی در مورد امروز بعدظهر به کسی نمیگم.،
لبخند کمرنگی زد
_ممنون..
چند دقیقه ی دیگه همونطور نشستیم وبدون هیچ حرفی من نوازشش کردم..
اما بعد رولز رویس مشکی رنگی جلوی پامون ایستاد. ،
از جامون بلند شدیم..،
جوونی که شاید بیشتر از ۲۹ سالش نبود از ماشین پیاده شد و هول زده به طرف جونگکوک دوید،،
تعجب کردم.،
یعنی این پدرشه..؟مگه میشه.،!هی.صبر کن منکه پدرش رو دیدم ، انقدری معروف هستن که تو مطبوعات همواره دیده بشن.،
زیربغلشو گرفت و سنگینیش رو از روی من برداشت،،
دریک:آقا.. آقا.. حالتون خوبه..؟چی.*نگران*
_من خوبم.. ،کافیه
اوه..پس خدمتکارشه.،جئون سوار ماشین شد و بدون وقفه ای اونجا رو ترک کردن.،یجورایی بهم برخورد
شاید منو ندیده..یا شاید حالش خیلی بد بوده.،
۷.۴k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.