عشق درسایه سلطنت پارت 157
از روی جمعیت زیادی که به یه سمت میرفتن فهمیدیم سیرک کجاست و دنبالشون رفتیم جلوی به چادر رنگارنگ بزرگ خیلی شلوغ بود..
با ذوق روی نوک پامون بلند میشدیم تا داخل چادر رو ببینیم ولی نمیشد..بالاخره رفتیم داخل ..کنار بقیه و ایستادیم و با شوق بالا پایین میپریدیم و منتظر به زمین خالی روبرومون نگاه میکردیم..
یه نگهبان اومد داخل پارچه حریر جلوی صورتم رو مرتب کردم..بالاخره چند تا کولی اومدن جلو و در حالیکه یکیشون یه طناب دستش بود که به گردن به شیر بسته شده بود..
واای خداا.. شیر...
مردم با تعجب و شگفتی بالا پایین میپریدن و با ذوق نگاه میکردم..منم تا حالا شیر ندیده بودم و هیجان زده به روبرو خیره بودم..
یه دفعه دستی زیر پارچه حریر بلندی که روی دهنم بسته بودم تا س*ینه ام میرسید رفت و روی گردنم قرار گرفت و گردنم رو محکم با انگشتاش فشار داد..نفسم بند اومد...
دست محکم دور گردنم قرار گرفت و فشار داد و انگار قصد داشت خفه ام کنه...فشارش در حدی نبود که خفه شم ولی فقط یه کم فشار بیشتر میخواست..
نفسم تند و ترسیده شد..داشتم از ترس میمردم
خیلی ترسیده بودم..دستها هنوز دور گردنم بود و فشار میداد و یه نفر از پشت بهم چسبیده بود..نفسم تنگ تر شد..
قلبم داشت و ایمیستاد..این کیه؟ چی از جونم میخواد؟
سر شخص پشت اومد کنار سرم از ترس لرزیدم و هر لحظه ممکن بود جیغ بزنم. ولی کسی نمیشنید. همه از ذوق داشتن جیغ میزدن و جیغ من به گوش نمیرسید..
جسیکا هم با ذوق درگیر روبرو بود و اصلا متوجه من نبود..
صدای نفسهای سنگینش کنار گوشم به گوش رسید و بعد صدای آشناش ..
تهیونگ: نمیترسی یکی اینجوری خفه ات کنه دختر کوچولو؟
نفسم اروم شد. چشمام تنگ شد..صدا، صدای تهیونگ بود..
سریع سرم رو کج کردم سمتش..با کمال تعجب توی اون فضای نیمه تاریک چادر ..صورت تهیونگ رو به خوبی میدیدم
چشماش برق خبیث داشت ولی جدی بود..
دستاش کمی دور گردنم شل شد و دور کمرم حلقه شد و
منو به خودش چسبوند.. شوکه گفتم
مری: شما... اینجا...
به جسیکا که کنار من بود و ترسیده بود نگاه کرد و گفت
تهیونگ: به به.. بانوی فرانسویم کم بود.. حالا باید پرنسس قصرم، خواهرم رو هم از خارج قصر جمع کنم...
جسیکا تا مرز سکته رفته بود. دست جسیکا رو گرفتم که نترسه و سریع گفتم
مری: تقصیر جسیکا نیست.. من آوردمش..
و به تهیونگ نگاه کردم که اخم کرده بود و نگام میکرد...
با ذوق روی نوک پامون بلند میشدیم تا داخل چادر رو ببینیم ولی نمیشد..بالاخره رفتیم داخل ..کنار بقیه و ایستادیم و با شوق بالا پایین میپریدیم و منتظر به زمین خالی روبرومون نگاه میکردیم..
یه نگهبان اومد داخل پارچه حریر جلوی صورتم رو مرتب کردم..بالاخره چند تا کولی اومدن جلو و در حالیکه یکیشون یه طناب دستش بود که به گردن به شیر بسته شده بود..
واای خداا.. شیر...
مردم با تعجب و شگفتی بالا پایین میپریدن و با ذوق نگاه میکردم..منم تا حالا شیر ندیده بودم و هیجان زده به روبرو خیره بودم..
یه دفعه دستی زیر پارچه حریر بلندی که روی دهنم بسته بودم تا س*ینه ام میرسید رفت و روی گردنم قرار گرفت و گردنم رو محکم با انگشتاش فشار داد..نفسم بند اومد...
دست محکم دور گردنم قرار گرفت و فشار داد و انگار قصد داشت خفه ام کنه...فشارش در حدی نبود که خفه شم ولی فقط یه کم فشار بیشتر میخواست..
نفسم تند و ترسیده شد..داشتم از ترس میمردم
خیلی ترسیده بودم..دستها هنوز دور گردنم بود و فشار میداد و یه نفر از پشت بهم چسبیده بود..نفسم تنگ تر شد..
قلبم داشت و ایمیستاد..این کیه؟ چی از جونم میخواد؟
سر شخص پشت اومد کنار سرم از ترس لرزیدم و هر لحظه ممکن بود جیغ بزنم. ولی کسی نمیشنید. همه از ذوق داشتن جیغ میزدن و جیغ من به گوش نمیرسید..
جسیکا هم با ذوق درگیر روبرو بود و اصلا متوجه من نبود..
صدای نفسهای سنگینش کنار گوشم به گوش رسید و بعد صدای آشناش ..
تهیونگ: نمیترسی یکی اینجوری خفه ات کنه دختر کوچولو؟
نفسم اروم شد. چشمام تنگ شد..صدا، صدای تهیونگ بود..
سریع سرم رو کج کردم سمتش..با کمال تعجب توی اون فضای نیمه تاریک چادر ..صورت تهیونگ رو به خوبی میدیدم
چشماش برق خبیث داشت ولی جدی بود..
دستاش کمی دور گردنم شل شد و دور کمرم حلقه شد و
منو به خودش چسبوند.. شوکه گفتم
مری: شما... اینجا...
به جسیکا که کنار من بود و ترسیده بود نگاه کرد و گفت
تهیونگ: به به.. بانوی فرانسویم کم بود.. حالا باید پرنسس قصرم، خواهرم رو هم از خارج قصر جمع کنم...
جسیکا تا مرز سکته رفته بود. دست جسیکا رو گرفتم که نترسه و سریع گفتم
مری: تقصیر جسیکا نیست.. من آوردمش..
و به تهیونگ نگاه کردم که اخم کرده بود و نگام میکرد...
۹.۳k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.