اجبار به عشق ... part 1
بازم برگشت به اون خونه ی نفرین شده
چقدر خوب بود که میتونست حداقل چند ساعت از دست اون خانواده راحت باشه
هه یونگ : من برگشتم * بلند
مامانش : خب چیکار کنیم ؟ ... مثلا میخوای بگی بیایم بغلت کنیم بگیم وایییی خوش اومدی ؟ * حالت مسخره وار
یه جون : خوش اومدی بیا بشین برات کیک مورد علاقتو بیارم * لبخند مهربون
این که توی اون خونه میتونست با یکی خوب باشه و بهش تکیه کنه تنها دلیل زندگیش بود
هه یونگ : باشه * لبخند
باباش : امشب قراره بریم خونه ی پدر بزرگتون همه هستن پس بهتره عین آدم لباس بپوشید و اماده شید
هه یونگ: قشنگ بگو قراره تظاهر به خانواده ی خوشحال کنیم
باباش : خفه شی نمیگن لالی
این چیزا دیگه براش عادی شده بی توجه دوباره ساکت شد
یه جون : چه لباسی میخوای بپوشی ؟
هه یونگ : هنوز تصمیم نگرفتم
یه جون : لباس سیاه نپوش می دونی که مامانبزرگ ناراحت میشه
هه یونگ : اوهوم
یه جون : فک نکنم به غیر از لباس های سیاه و سفید چیز رنگی توی کمدت پیدا بشه
هه یونگ : تو کی رفتی سر کمدم ؟ * متعجب
یه جون : پس درست گفتم ... نرفتم فقط حدس زدم
هه یونگ : خب از رنگای دیگه خوشم نمیاد
یه جون : باشه بابا فهمیدیم افسرده ای * خنده
هه یونگ : مرض
یه جون : باشه ... من رفتم یکم استراحت کنم بعدم آماده بشم
هه یونگ : باشه
بعد از این که به رفتن برادرش نگاه کرد سرشو چرخوند
مامانش : چون اون بهت اهمیت میده هوا برت نداره بری برا خودت دوست پسر پیدا کنیا *دستوری
هه یونگ : سکوت *
باباش : ولش کن
مامانش : یعنی چی ولش کن باید تربیت بشه
باباش : هیونا هنوز نیومده خونه ؟ * نگران
مامانش : نه ... یه زنگ بزن بیاد ... چند وقته همش دیر وقت میاد
باباش: باشه
براشون متاسف بود که به اون دختر ولویی بیشتر از اون اهمیت میدن
شاید اگه میدونستن به اون بیشتر اهمیت میدادن
اما دیگه اهمیت اونا براش مهم نبود
ساکت و اروم اون مکانو ترک کرد و به اتاقش پناه برد
اتاقی با تم سیاه و سفید
زندگیشم دقیقا شبیه به اتاقش بود
...
لایک : ۱۸
کامنت : ۸
اگه بد شد ببخشید
فکرم یکم زیادی مشغوله
اگه نرسیدم پارت بعدو امروز بزارم روزا دیگه جبران میکنم
چقدر خوب بود که میتونست حداقل چند ساعت از دست اون خانواده راحت باشه
هه یونگ : من برگشتم * بلند
مامانش : خب چیکار کنیم ؟ ... مثلا میخوای بگی بیایم بغلت کنیم بگیم وایییی خوش اومدی ؟ * حالت مسخره وار
یه جون : خوش اومدی بیا بشین برات کیک مورد علاقتو بیارم * لبخند مهربون
این که توی اون خونه میتونست با یکی خوب باشه و بهش تکیه کنه تنها دلیل زندگیش بود
هه یونگ : باشه * لبخند
باباش : امشب قراره بریم خونه ی پدر بزرگتون همه هستن پس بهتره عین آدم لباس بپوشید و اماده شید
هه یونگ: قشنگ بگو قراره تظاهر به خانواده ی خوشحال کنیم
باباش : خفه شی نمیگن لالی
این چیزا دیگه براش عادی شده بی توجه دوباره ساکت شد
یه جون : چه لباسی میخوای بپوشی ؟
هه یونگ : هنوز تصمیم نگرفتم
یه جون : لباس سیاه نپوش می دونی که مامانبزرگ ناراحت میشه
هه یونگ : اوهوم
یه جون : فک نکنم به غیر از لباس های سیاه و سفید چیز رنگی توی کمدت پیدا بشه
هه یونگ : تو کی رفتی سر کمدم ؟ * متعجب
یه جون : پس درست گفتم ... نرفتم فقط حدس زدم
هه یونگ : خب از رنگای دیگه خوشم نمیاد
یه جون : باشه بابا فهمیدیم افسرده ای * خنده
هه یونگ : مرض
یه جون : باشه ... من رفتم یکم استراحت کنم بعدم آماده بشم
هه یونگ : باشه
بعد از این که به رفتن برادرش نگاه کرد سرشو چرخوند
مامانش : چون اون بهت اهمیت میده هوا برت نداره بری برا خودت دوست پسر پیدا کنیا *دستوری
هه یونگ : سکوت *
باباش : ولش کن
مامانش : یعنی چی ولش کن باید تربیت بشه
باباش : هیونا هنوز نیومده خونه ؟ * نگران
مامانش : نه ... یه زنگ بزن بیاد ... چند وقته همش دیر وقت میاد
باباش: باشه
براشون متاسف بود که به اون دختر ولویی بیشتر از اون اهمیت میدن
شاید اگه میدونستن به اون بیشتر اهمیت میدادن
اما دیگه اهمیت اونا براش مهم نبود
ساکت و اروم اون مکانو ترک کرد و به اتاقش پناه برد
اتاقی با تم سیاه و سفید
زندگیشم دقیقا شبیه به اتاقش بود
...
لایک : ۱۸
کامنت : ۸
اگه بد شد ببخشید
فکرم یکم زیادی مشغوله
اگه نرسیدم پارت بعدو امروز بزارم روزا دیگه جبران میکنم
۳.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.