چرخُ فلک p42
در بین راه هیچ کدوممون چیزی نمی گفتیم....ولی بغض من پر از حرف بود...پر از اشک و پر از گلایه
مقاومتم شکست و سیل اشکام راه افتادم
هق هق آرومم تنهای صدای موجود بود
متوجه ایستادن ماشین شدم و بعد بطری آبی جلوم قرار گرفت:
_یکم بخور شاید زبونت باز شه و بگی چرا عین فنر از ماشین پریدی بیرون ولی مثل لشکر شکست خورده برگشتی
کمی از آب خوردم....یکم درد و دل کردن آدم رو سبک میکرد ، نمیکرد؟
_دیر رسیدم...مامانم پرواز داشت....دیر رسیدم...نتونستم ...نتونستم ببینمش
دستمو روی چشمام گذاشتم و دوباره زدم زیر گریه
صدای خشدارشو شنیدم:
_گریه نکن
نتونستم ساکت بشم...کلافه تر دستمو از رو چشام برداشت:
_میگم گریه نکن....هر چقدر بیشتر اشک میریزی بیشتر فکر میکنم تقصیر منه
صدای منم از گریه خش دار شده بود:
_تقصیر شما نی..
نزاشت ادامه بدم:
_چرا تقصیر منه..چون من بودم که کشوندمت اونجا تا گندکاری یکی دیگه بپوشونی...اگه نمیگفتم مادرت رو میدیدی و الان حالت این نبود
گفتم:
_من عادت دارم به این حال....زندگیم هرگز وفق مراد من نبود و همیشه به یه شکلی طعم تلخشو بهم نشون داده
چند دقیقه نگاهم کرد ...آروم دست چپشو جلو آورد و با شصتش خیسی روی گونم رو پاک کرد
تنم گر گرفت از لمسش
لب زد:
_یادمه آقاجون خدابیامرزم وقتی بازنشسته شد خیلی کتاب میخوند...سوادش تا کلاس سوم بود ولی خیلی میدونست....
همیشه وقتی ننم میرفت پیشش غر بزنه فقط یه چیز میگفت...میگفت دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت،
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
ننم زیاد به حرفاش توجه نمیکرد ولی آقاجونم خیلی به ما درس زندگی میداد....مدام تو گوشمون میخوند که
باید بجنگیم ..در مقابل هر چیزی که میخوایم به دستش بیاریم باید بجنگیم ....نمیشه یه گوشه نشست و صبر کرد تا تقدیرمون رقم بخوره....خودمون باید بسازیمش
********
مقاومتم شکست و سیل اشکام راه افتادم
هق هق آرومم تنهای صدای موجود بود
متوجه ایستادن ماشین شدم و بعد بطری آبی جلوم قرار گرفت:
_یکم بخور شاید زبونت باز شه و بگی چرا عین فنر از ماشین پریدی بیرون ولی مثل لشکر شکست خورده برگشتی
کمی از آب خوردم....یکم درد و دل کردن آدم رو سبک میکرد ، نمیکرد؟
_دیر رسیدم...مامانم پرواز داشت....دیر رسیدم...نتونستم ...نتونستم ببینمش
دستمو روی چشمام گذاشتم و دوباره زدم زیر گریه
صدای خشدارشو شنیدم:
_گریه نکن
نتونستم ساکت بشم...کلافه تر دستمو از رو چشام برداشت:
_میگم گریه نکن....هر چقدر بیشتر اشک میریزی بیشتر فکر میکنم تقصیر منه
صدای منم از گریه خش دار شده بود:
_تقصیر شما نی..
نزاشت ادامه بدم:
_چرا تقصیر منه..چون من بودم که کشوندمت اونجا تا گندکاری یکی دیگه بپوشونی...اگه نمیگفتم مادرت رو میدیدی و الان حالت این نبود
گفتم:
_من عادت دارم به این حال....زندگیم هرگز وفق مراد من نبود و همیشه به یه شکلی طعم تلخشو بهم نشون داده
چند دقیقه نگاهم کرد ...آروم دست چپشو جلو آورد و با شصتش خیسی روی گونم رو پاک کرد
تنم گر گرفت از لمسش
لب زد:
_یادمه آقاجون خدابیامرزم وقتی بازنشسته شد خیلی کتاب میخوند...سوادش تا کلاس سوم بود ولی خیلی میدونست....
همیشه وقتی ننم میرفت پیشش غر بزنه فقط یه چیز میگفت...میگفت دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت،
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
ننم زیاد به حرفاش توجه نمیکرد ولی آقاجونم خیلی به ما درس زندگی میداد....مدام تو گوشمون میخوند که
باید بجنگیم ..در مقابل هر چیزی که میخوایم به دستش بیاریم باید بجنگیم ....نمیشه یه گوشه نشست و صبر کرد تا تقدیرمون رقم بخوره....خودمون باید بسازیمش
********
۲۱.۵k
۱۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.