چندپارتی(انیمه ای) هیولای سازمانMIU①
آنا:
مثل همیشه داشتم با چاقویی که توی تولد پنج سالگیم کادو گرفته بودم بازی میکردم
که زنگ زدن و گفتن برم سازمان
*توی سازمان
منشی: آنا سان این فرم رو پر کنید و ببریدش پیش رییس
سوالا رو خوندم
¹اسم و فامیل: کیم آنا/²جایی که زندگی میکنید؟ ژاپن.توکیو/اصالت: کره ای/کار: مامور ویژه سازمانMIU/وضعیت: مجرد/خانواده: خواهر.برادر.مادر.پدر.برادر بزرگتر
برگه رو پر کردم و رفتم توی اتاق رییس لی
تق تق
لی: بیا تو
آنا: سلام رییس بفرمایید برگه
لی: مرسی و به عنوان آخرین ماموریت
(آنا پدرش وقتی اون پنج سالش شد آموزشش داد و توی ده سالگی چون اونموقع خودش رییس بود اونو آورد داخل و لی هم اسم کامل لی هوانگ و اونم کره ای هست و ۲۳سالشه و آنا هم چون ده سال درحال آدم کشی بوده خسته شده و این آخرین ماموریتش هست)
خب تو باید وارد یه عمارت بشی به عنوان خدمتکار تا وقتی بهت کامل اعتماد کرد دستگیرش کنی و بیاریش اینجا و بعدش دیگه کاملا یه آدم عادی میشی با یه زندگی معمولی
آنا: خب مشخصات؟
لی: جاستی.۲۵سالشه.قاتل شماره یک جهان.خیلی هات و خوشتیپ و اصن نگم منم عاشقش شدم♡♡♡♡♡
آنا: ایششششش
پرش زمانی به اولین روز آنا توی اون عمارت
عههههههه
ساعت شیش صبحه و من باید برای اون غذاببرم و تا ساعت ۳شبم که تایم تموم میشه اجازه خوردن ندارم تازه من خودم تنها تا ساعت۴باید ظرفای اونا رو جمع کنم و هرشبم بعد کار یه کم شکلات میخورم هعیییی برنامه سخته
رفتم کارامو کردم و لباس خدمتکاریم رو پوشیدم رفتم پایین و صبحونه رو برای ارباب درست کردم و توی یه سینی صبحونش رو گذاشتم رفتم دم در اتاق صدای اه و ناله میومد اوففف در زدم و گفت بیا تو.... واو چه خوشتیپ داشتم نگاهش میکردم که
جاستی: هی داری چیو نگاه میکنی هومم اگر میخوای میتونی زیرخوابم باشه
آنا: ببخشید ارباب
صبحونه رو گذاشتم و اومدم بیرون و داشتم زیر لب غرغر میکردم: اون هرزه ها چیشون خوشگل بود فقط یه آرایش خیلی غلیظ داشتن اههههه من حتا یه رژ گونه رو هم نمیتونم تحمل کنم دیوووووونه میشم بعد اینا اهههههههههههههههه(اه رو با عربده گفت)
جاستی: هوی خدمتکار نکنه میخوای تنبیه شی
آنا: ببخشید
پرش زمانی به ۴ صبح
آنا:
میخواستم برم سمت چراغ که دیدم ارباب اومد با لبخند گفتم
آنا: چیزی میخواید ارباب؟
جاستی: یه لیوان آب با یه قرص تحریک کننده بخور
آنا: چی؟
جاستی: یا اعتراف کن از طرف کدوم سازمان اومدی
آنا: اهههههههههههه
من از طرف سازمانMIUاومدم و این به عنوان آخرین ماموریتم بود تا بتونم از توی اون سازمان کوفتی در بیام ولی هنوز بیس و چهار ساعت هم نگذشته که ترررررر زده شد تو همچی
الان هم بزار برم تا برم یه کار دیگه انجام بدم به عنوان آخرین ماموریتم
جاستی: نه بجاش یکی از زیرخوابام میشی*پوزخند
مثل همیشه داشتم با چاقویی که توی تولد پنج سالگیم کادو گرفته بودم بازی میکردم
که زنگ زدن و گفتن برم سازمان
*توی سازمان
منشی: آنا سان این فرم رو پر کنید و ببریدش پیش رییس
سوالا رو خوندم
¹اسم و فامیل: کیم آنا/²جایی که زندگی میکنید؟ ژاپن.توکیو/اصالت: کره ای/کار: مامور ویژه سازمانMIU/وضعیت: مجرد/خانواده: خواهر.برادر.مادر.پدر.برادر بزرگتر
برگه رو پر کردم و رفتم توی اتاق رییس لی
تق تق
لی: بیا تو
آنا: سلام رییس بفرمایید برگه
لی: مرسی و به عنوان آخرین ماموریت
(آنا پدرش وقتی اون پنج سالش شد آموزشش داد و توی ده سالگی چون اونموقع خودش رییس بود اونو آورد داخل و لی هم اسم کامل لی هوانگ و اونم کره ای هست و ۲۳سالشه و آنا هم چون ده سال درحال آدم کشی بوده خسته شده و این آخرین ماموریتش هست)
خب تو باید وارد یه عمارت بشی به عنوان خدمتکار تا وقتی بهت کامل اعتماد کرد دستگیرش کنی و بیاریش اینجا و بعدش دیگه کاملا یه آدم عادی میشی با یه زندگی معمولی
آنا: خب مشخصات؟
لی: جاستی.۲۵سالشه.قاتل شماره یک جهان.خیلی هات و خوشتیپ و اصن نگم منم عاشقش شدم♡♡♡♡♡
آنا: ایششششش
پرش زمانی به اولین روز آنا توی اون عمارت
عههههههه
ساعت شیش صبحه و من باید برای اون غذاببرم و تا ساعت ۳شبم که تایم تموم میشه اجازه خوردن ندارم تازه من خودم تنها تا ساعت۴باید ظرفای اونا رو جمع کنم و هرشبم بعد کار یه کم شکلات میخورم هعیییی برنامه سخته
رفتم کارامو کردم و لباس خدمتکاریم رو پوشیدم رفتم پایین و صبحونه رو برای ارباب درست کردم و توی یه سینی صبحونش رو گذاشتم رفتم دم در اتاق صدای اه و ناله میومد اوففف در زدم و گفت بیا تو.... واو چه خوشتیپ داشتم نگاهش میکردم که
جاستی: هی داری چیو نگاه میکنی هومم اگر میخوای میتونی زیرخوابم باشه
آنا: ببخشید ارباب
صبحونه رو گذاشتم و اومدم بیرون و داشتم زیر لب غرغر میکردم: اون هرزه ها چیشون خوشگل بود فقط یه آرایش خیلی غلیظ داشتن اههههه من حتا یه رژ گونه رو هم نمیتونم تحمل کنم دیوووووونه میشم بعد اینا اهههههههههههههههه(اه رو با عربده گفت)
جاستی: هوی خدمتکار نکنه میخوای تنبیه شی
آنا: ببخشید
پرش زمانی به ۴ صبح
آنا:
میخواستم برم سمت چراغ که دیدم ارباب اومد با لبخند گفتم
آنا: چیزی میخواید ارباب؟
جاستی: یه لیوان آب با یه قرص تحریک کننده بخور
آنا: چی؟
جاستی: یا اعتراف کن از طرف کدوم سازمان اومدی
آنا: اهههههههههههه
من از طرف سازمانMIUاومدم و این به عنوان آخرین ماموریتم بود تا بتونم از توی اون سازمان کوفتی در بیام ولی هنوز بیس و چهار ساعت هم نگذشته که ترررررر زده شد تو همچی
الان هم بزار برم تا برم یه کار دیگه انجام بدم به عنوان آخرین ماموریتم
جاستی: نه بجاش یکی از زیرخوابام میشی*پوزخند
۲.۳k
۲۶ تیر ۱۴۰۲