p: 8
اینجا بودش که صدای هیونجین شنیده شد همینطور که دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و ی تای ابروشو بالا انداخته بود گفت
_من چی؟
فیلیکس زود پاشد
فیلیکس:هیچی چیزی نیس انیتا پاشو بریم میخواستی قهوه بگیری
متعجب پاشدم و گفتم
_عا ا ارع بریم
هیونجین: استاده داره میاد بشینین سرجاتون
سرجاهامون نشستیم و منتظرِ شروع کلاس و اومدن استاد شدیم
هیونجین: هی انیتا بیا پیش من بشین
با چشای گرد شدم نگاهش کردم این حرف نه فقط منو حتی فیلیکسم متعجب کرده بود
انیتا: ی ینی چی
هیونجین:کری؟ گفتم ازین به بعد پیش من میشینی
انیتا: چرا
به همون هیونجینه ترسناکی که همیشه بود برگشت و گفت
_خوشم نمیاد یه حرفو دوبار تکرار کنم وسایلتو بردار بیا اینجا کنار من بشین
دیگه جرعتی برای حرف زدن نموند برام پس کیفمو برداشتم و رفتم کنارش نشستم میشه گفت همه تعجب کرده بودن هیچکس فکر نمیکرد یروز هوانگ هیونجین به کسی اجازه نشستن کنارش رو بده مخصوصا کسی مثل من که وجودش روحِ اون صورتیو عذاب میداد
هیونجین: فیلیکس داشت چی میگفت راجب من
هول زده گفتم
_ه ه هیچی چیز خاصی نبود
هیونجین: باور نمیکنم ولی بازم هشدار میدم دخترجون به فیلیکس نزدیک نشو
سری تکون دادم نفس عمیقی کشیدم وکتابمو بازکردم که مجبور نباشم بیشتر ازین باهاش همکلام شم چون قطعا از ترس گند میزدم به همه چی
*
داشتیم با فیلیکس سمت خونه میرفتیم با اینکه باباش ازون خرپولای کره بود ولی برعکس هیونجین که با ماشینای لوکسش و راننده رفت و امد میکرد اون ترجیح میداد ازون ماشینا استفاده نکنه و مسیرشو پیاده طی کنه
انیتا: فیلیکس
نگاهشو از زمین گرفت و به من داد
فیلیکس: جانم
انیتا: ام میتونی قضیه هیونجینو بگی
همون حین پیامی برای گوشیش ارسال شد
فیلیکس:ببین بابام انگار کار مهمی باهام داره فردا که دیدمت برات تعریف میکنم باشه؟
انیتا: هوم باشه مراقب خودت باش (لبخند)
متقابل لبخندی زد و گفت
_توام همینطور کیوتی
اینو گفتو بدو بدو رفت
منم رفتم خونه و لباسامو عوض کردم
همینکه برای خوردن غذا وارد اشپزخونه شدم گوشیم به صدا درومد
بیحوصله به سمت گوشی رفتم و برش داشتم ناشناس بودش
تماسو وصل کرد
انیتا: بله؟
با پیچیدن صدای کسی پشت تلفن توی شک بدی فرو رفتم بغضی که سالها پیش توی گلوم دفنش کرده بودم بازم خودشو نشون داد اخه چرا الان که تازه تونسته بودم اون روزای نحسو فراموش کنم باز پیداش شده بود
_من چی؟
فیلیکس زود پاشد
فیلیکس:هیچی چیزی نیس انیتا پاشو بریم میخواستی قهوه بگیری
متعجب پاشدم و گفتم
_عا ا ارع بریم
هیونجین: استاده داره میاد بشینین سرجاتون
سرجاهامون نشستیم و منتظرِ شروع کلاس و اومدن استاد شدیم
هیونجین: هی انیتا بیا پیش من بشین
با چشای گرد شدم نگاهش کردم این حرف نه فقط منو حتی فیلیکسم متعجب کرده بود
انیتا: ی ینی چی
هیونجین:کری؟ گفتم ازین به بعد پیش من میشینی
انیتا: چرا
به همون هیونجینه ترسناکی که همیشه بود برگشت و گفت
_خوشم نمیاد یه حرفو دوبار تکرار کنم وسایلتو بردار بیا اینجا کنار من بشین
دیگه جرعتی برای حرف زدن نموند برام پس کیفمو برداشتم و رفتم کنارش نشستم میشه گفت همه تعجب کرده بودن هیچکس فکر نمیکرد یروز هوانگ هیونجین به کسی اجازه نشستن کنارش رو بده مخصوصا کسی مثل من که وجودش روحِ اون صورتیو عذاب میداد
هیونجین: فیلیکس داشت چی میگفت راجب من
هول زده گفتم
_ه ه هیچی چیز خاصی نبود
هیونجین: باور نمیکنم ولی بازم هشدار میدم دخترجون به فیلیکس نزدیک نشو
سری تکون دادم نفس عمیقی کشیدم وکتابمو بازکردم که مجبور نباشم بیشتر ازین باهاش همکلام شم چون قطعا از ترس گند میزدم به همه چی
*
داشتیم با فیلیکس سمت خونه میرفتیم با اینکه باباش ازون خرپولای کره بود ولی برعکس هیونجین که با ماشینای لوکسش و راننده رفت و امد میکرد اون ترجیح میداد ازون ماشینا استفاده نکنه و مسیرشو پیاده طی کنه
انیتا: فیلیکس
نگاهشو از زمین گرفت و به من داد
فیلیکس: جانم
انیتا: ام میتونی قضیه هیونجینو بگی
همون حین پیامی برای گوشیش ارسال شد
فیلیکس:ببین بابام انگار کار مهمی باهام داره فردا که دیدمت برات تعریف میکنم باشه؟
انیتا: هوم باشه مراقب خودت باش (لبخند)
متقابل لبخندی زد و گفت
_توام همینطور کیوتی
اینو گفتو بدو بدو رفت
منم رفتم خونه و لباسامو عوض کردم
همینکه برای خوردن غذا وارد اشپزخونه شدم گوشیم به صدا درومد
بیحوصله به سمت گوشی رفتم و برش داشتم ناشناس بودش
تماسو وصل کرد
انیتا: بله؟
با پیچیدن صدای کسی پشت تلفن توی شک بدی فرو رفتم بغضی که سالها پیش توی گلوم دفنش کرده بودم بازم خودشو نشون داد اخه چرا الان که تازه تونسته بودم اون روزای نحسو فراموش کنم باز پیداش شده بود
۷.۹k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.