بی رحم
#بی_رحم
part 32
ویو یوری
اون شب بعد از تموم شدن مراسم عروسی و خداحافظی از مهمون ها ار تالار عروسی همراه با جیمین خارج شدیم
توی پسیر حرفی نه از من نه از جیمین گفته نمیشد و سکوت سنگینی بینمون بود
ذهنم درگیر چیزای زیادی بود
با یاد اوری دوباره ی اون مراسم عروسی دوباره اون بغض به سراغم اومد
حتی یه روز فکرش رو نمیکردم مراسم ازدواجم انقدر برام ازار دهنده باشه
داشتم یکی یکی برای خودم اتفاقات رو مرور میکردم
که با صدای جیمین از افکارم بیرون اومدم
_رسیدیم نمیخوای پیاده شی
_ببخشید متوجه نشدم
از ماشین پیاده شدم از همون بیرون عمارت یه نگاه کلی به عمارت جیمین انداختم
از امروز به بعد اینجا قراره خونه ی من باشه
خونه ی ای که یه زمانی بهترین خاطرات رو توش داشتم اما الا قراره محل عذابم باشه
با قدمای بیجونی مسیر بین حیاط و عمارت رو طی کردم
بدجور خسته بودم جیمینم پشت سرم بود
به محض رسیدنم به عمارت اون کفشام رو در اوردم اما اینبار رو به جیمین کردم و گفتم : از این به بعد اتاق من کجاست
_اون اتاق اول ورودی که در مشکی داره
_اوکی
بعدم لباسم رو رو توی دستم گرفتم چون یکم بلند بود و راه رفتن رو برام دشوار کرده بود
به محض رسیدنم به اتاق خودم رو روی تخت انداختم
حداقل یه امشب رو میتونم خودم استراحت کنم
همونطور که روی تخت بودم داشتم با چشمام اتاق رو انالیز میکردم
یه اتاق با تم مشکی بود
یکم دل ادم رو میگرفت ولی بازم برای من خوب بود
از روی تخت بلند شدم و به سمت میز رفتم اول باید لباسم رو بیرون میاوردم
چند بار برای باز کرد زیپ لباس سعی کردم اما دست من نمیرسید حتی موقع پوشیدنم اون خانم کمکم کرد
حالا باید چیکار میکردم
نفس رو کلافه بیرون دادم و دوباره روی تخت نشستم ببین توی چه وضعی گیر افتاده بودم
وقتی به تصورات پنج سال پیشم با ازدواج با جیمین فکر میکردم دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم
سرم رو انداخته بودم پایین هر از گاهی قطره ای تشک از چشمم سرازیر میشد اما سعی میکردم نادیدش بگیرم
با صدای باز شدن در اشکام رو سریع با دستام پاک کردم و نگاهم رو به اون شخص دادم
جیمین بود اما اینجا چیکار میکردن
چند تا از دکمه های پیراهنش باز بود
نگاهم رو ازش گرفتم حوصله ی حرف زدن با اونو دیگه نداشتم
هواسم بهش نبود فقط ذهنم درگیر بدبختی هایی که توش گیر کرده بودم بود
با بالا پایین شدن تخت از افکارم بیرون اومدم
اون جیمین بود که روی تخت دراز کشیده بود با همون صداس بغض الودم روبهش کردم و گفتم : مگه نگفتی اینجا اتاق منه پس چرا ...
حرفم رو قطع کرد و گفت : توقع نداری که توی اتاقای جدا بخوابیم الا دیگه منو تو به عنوان زن و شوهر تو این عمارت زندگی میکنی مین یوری البته بهتره دیگه بگم پارک یوری
تو از امروز به بعد همسر منی و باید خودت رو با اینجور چیز ها عادت بدی
بعدم نگاهی به من انداخت و با دیدن اینکه هنوز اون لباس تنم هست پزخنده ای زد و از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد و با همون پزخنده ای که روی لباش بود گفت : هنوز که همین لباس رو پوشیدی که
کنارم نشست و موهام رو اروم کنار داد بعدم اروم شروع به باز کردن زیپ لباسم کرد
part 32
ویو یوری
اون شب بعد از تموم شدن مراسم عروسی و خداحافظی از مهمون ها ار تالار عروسی همراه با جیمین خارج شدیم
توی پسیر حرفی نه از من نه از جیمین گفته نمیشد و سکوت سنگینی بینمون بود
ذهنم درگیر چیزای زیادی بود
با یاد اوری دوباره ی اون مراسم عروسی دوباره اون بغض به سراغم اومد
حتی یه روز فکرش رو نمیکردم مراسم ازدواجم انقدر برام ازار دهنده باشه
داشتم یکی یکی برای خودم اتفاقات رو مرور میکردم
که با صدای جیمین از افکارم بیرون اومدم
_رسیدیم نمیخوای پیاده شی
_ببخشید متوجه نشدم
از ماشین پیاده شدم از همون بیرون عمارت یه نگاه کلی به عمارت جیمین انداختم
از امروز به بعد اینجا قراره خونه ی من باشه
خونه ی ای که یه زمانی بهترین خاطرات رو توش داشتم اما الا قراره محل عذابم باشه
با قدمای بیجونی مسیر بین حیاط و عمارت رو طی کردم
بدجور خسته بودم جیمینم پشت سرم بود
به محض رسیدنم به عمارت اون کفشام رو در اوردم اما اینبار رو به جیمین کردم و گفتم : از این به بعد اتاق من کجاست
_اون اتاق اول ورودی که در مشکی داره
_اوکی
بعدم لباسم رو رو توی دستم گرفتم چون یکم بلند بود و راه رفتن رو برام دشوار کرده بود
به محض رسیدنم به اتاق خودم رو روی تخت انداختم
حداقل یه امشب رو میتونم خودم استراحت کنم
همونطور که روی تخت بودم داشتم با چشمام اتاق رو انالیز میکردم
یه اتاق با تم مشکی بود
یکم دل ادم رو میگرفت ولی بازم برای من خوب بود
از روی تخت بلند شدم و به سمت میز رفتم اول باید لباسم رو بیرون میاوردم
چند بار برای باز کرد زیپ لباس سعی کردم اما دست من نمیرسید حتی موقع پوشیدنم اون خانم کمکم کرد
حالا باید چیکار میکردم
نفس رو کلافه بیرون دادم و دوباره روی تخت نشستم ببین توی چه وضعی گیر افتاده بودم
وقتی به تصورات پنج سال پیشم با ازدواج با جیمین فکر میکردم دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم
سرم رو انداخته بودم پایین هر از گاهی قطره ای تشک از چشمم سرازیر میشد اما سعی میکردم نادیدش بگیرم
با صدای باز شدن در اشکام رو سریع با دستام پاک کردم و نگاهم رو به اون شخص دادم
جیمین بود اما اینجا چیکار میکردن
چند تا از دکمه های پیراهنش باز بود
نگاهم رو ازش گرفتم حوصله ی حرف زدن با اونو دیگه نداشتم
هواسم بهش نبود فقط ذهنم درگیر بدبختی هایی که توش گیر کرده بودم بود
با بالا پایین شدن تخت از افکارم بیرون اومدم
اون جیمین بود که روی تخت دراز کشیده بود با همون صداس بغض الودم روبهش کردم و گفتم : مگه نگفتی اینجا اتاق منه پس چرا ...
حرفم رو قطع کرد و گفت : توقع نداری که توی اتاقای جدا بخوابیم الا دیگه منو تو به عنوان زن و شوهر تو این عمارت زندگی میکنی مین یوری البته بهتره دیگه بگم پارک یوری
تو از امروز به بعد همسر منی و باید خودت رو با اینجور چیز ها عادت بدی
بعدم نگاهی به من انداخت و با دیدن اینکه هنوز اون لباس تنم هست پزخنده ای زد و از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد و با همون پزخنده ای که روی لباش بود گفت : هنوز که همین لباس رو پوشیدی که
کنارم نشست و موهام رو اروم کنار داد بعدم اروم شروع به باز کردن زیپ لباسم کرد
۹.۹k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.