اولین حس...پارت بیست و نهم
الیزا؛
وقتی به عمارت رسیدم داشتم به سمت اتاقم میرفتم که از پشت سرم یکی منو صدا زد:
$:الیزا...حالت چطوره؟
ا:تو دیگه کی هستی؟
$:به همین زودی یادت رفت؟سونم دیگ، اولین روزی که اومده بودی بهت گفتم تو صف ناهار بیای جلو من وایستادی.
الیزا یکم فکر کرد و گفت:
ا:اها..حالا چی میخوای سون؟
سون:چرا فکر میکنی باید چیزی بخوام؟میخواستم حالتو بپرسم این چند روز حرف تو، تو کل عمارت پخش شده.راسته که میگن خودت یونگی رو زدی؟وای دستت چیشده؟
الیزا چشماش رو بست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت:
الیزا:انگار تو خیلی دوست داری حرف بزنی،اما متاسفانه من اصلا حوصله ندارم و الان خیلی خستم.
الیزا بعد از گفتن حرفش به سمت اتاقش رفت که سون ادامه میداد:
سون:امیدوارم زودتر دستت بهتر بشه و بیای سر نقشه ها،خیلی به کمکت نیاز داریم.
الیزا چیزی نگفت و در اتاقش رو بست و روی تخت دراز کشید،چشماش رو بست که صدای تق تق در باعث شد بلند بشه:
ا:کیه؟
خ.یانگ:منم دخترم
ا:بفرمایین داخل خانم یانگ
خ،یانگ:سلام الیزا،حالت چطوره؟بهتری؟
ا:سلام خانم یانگ ممنون بهترم.
خ.یانگ:دخترم من معذرت میخوام که نتونستم پیشت باشم.
ا:نه مشکلی نیست،حتی به رئیس پارک هم نیازی نبود.
خ.یانگ:دخترم شامو بیارم تو اتاقت یا میای بیرون؟
ا:نه خیلی خستم خانم یانگ،همینجا میخورم.
خ.یانگ:خیل خب پس تا تو لباساتو عوض کنی،من شامو میارم.
الیزا؛
خانم یانگ از اتاق رفت بیرون،بلند شدم تا لباس هام رو عوض کنم. حرف سون توی مغزم تکرار میشد،نقشه،نقشه،نقشه،که درد وحشتناک دستم وقتی داشتم سعی میکردم لباسم رو در بیارم، منو به خودم اورد،خانم یانگ که صدام رو شنید با عجله اومد داخل و سینی غذا رو گذاشت زمین و به طرفم اومد:
خ.یانگ:ای وای..بذار کمکت کنم.
با کمک خانم یانگ لباس هام رو عوض کردم و میخواستم غذا بخورم که خانم یانگ قاشق رو از دستم گرفت:
خ.یانگ:همین الان مگه دردشو ندیدی؟بده به من.
خانم یانگ بعد از دادن غذا، سر الیزا رو نوازش میکرد که الیزا سرش رو کنار کشید:
خ.یانگ: دخترم من کار بدی کردم؟
الیزا:نه خانم یانگ تقصیر شما نیست.
خ.یانگ:چیزی شده الیزا؟
الیزا:نه فقط وقتی این کارو میکنید یاد یکی میافتم،که نباید.
خ.یانگ:یاد کی؟
الیزا: پدرم
خ.یانگ: پدرت مرده؟
الیزا:برای کشتنش نفس میکشم.
خانم یانگ از حرفی که الیزا زد جا خورد،چشماش گرد شد و نخواست دیگه ازش سوالی بپرسه و بحث رو عوض کرد...
وقتی به عمارت رسیدم داشتم به سمت اتاقم میرفتم که از پشت سرم یکی منو صدا زد:
$:الیزا...حالت چطوره؟
ا:تو دیگه کی هستی؟
$:به همین زودی یادت رفت؟سونم دیگ، اولین روزی که اومده بودی بهت گفتم تو صف ناهار بیای جلو من وایستادی.
الیزا یکم فکر کرد و گفت:
ا:اها..حالا چی میخوای سون؟
سون:چرا فکر میکنی باید چیزی بخوام؟میخواستم حالتو بپرسم این چند روز حرف تو، تو کل عمارت پخش شده.راسته که میگن خودت یونگی رو زدی؟وای دستت چیشده؟
الیزا چشماش رو بست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت:
الیزا:انگار تو خیلی دوست داری حرف بزنی،اما متاسفانه من اصلا حوصله ندارم و الان خیلی خستم.
الیزا بعد از گفتن حرفش به سمت اتاقش رفت که سون ادامه میداد:
سون:امیدوارم زودتر دستت بهتر بشه و بیای سر نقشه ها،خیلی به کمکت نیاز داریم.
الیزا چیزی نگفت و در اتاقش رو بست و روی تخت دراز کشید،چشماش رو بست که صدای تق تق در باعث شد بلند بشه:
ا:کیه؟
خ.یانگ:منم دخترم
ا:بفرمایین داخل خانم یانگ
خ،یانگ:سلام الیزا،حالت چطوره؟بهتری؟
ا:سلام خانم یانگ ممنون بهترم.
خ.یانگ:دخترم من معذرت میخوام که نتونستم پیشت باشم.
ا:نه مشکلی نیست،حتی به رئیس پارک هم نیازی نبود.
خ.یانگ:دخترم شامو بیارم تو اتاقت یا میای بیرون؟
ا:نه خیلی خستم خانم یانگ،همینجا میخورم.
خ.یانگ:خیل خب پس تا تو لباساتو عوض کنی،من شامو میارم.
الیزا؛
خانم یانگ از اتاق رفت بیرون،بلند شدم تا لباس هام رو عوض کنم. حرف سون توی مغزم تکرار میشد،نقشه،نقشه،نقشه،که درد وحشتناک دستم وقتی داشتم سعی میکردم لباسم رو در بیارم، منو به خودم اورد،خانم یانگ که صدام رو شنید با عجله اومد داخل و سینی غذا رو گذاشت زمین و به طرفم اومد:
خ.یانگ:ای وای..بذار کمکت کنم.
با کمک خانم یانگ لباس هام رو عوض کردم و میخواستم غذا بخورم که خانم یانگ قاشق رو از دستم گرفت:
خ.یانگ:همین الان مگه دردشو ندیدی؟بده به من.
خانم یانگ بعد از دادن غذا، سر الیزا رو نوازش میکرد که الیزا سرش رو کنار کشید:
خ.یانگ: دخترم من کار بدی کردم؟
الیزا:نه خانم یانگ تقصیر شما نیست.
خ.یانگ:چیزی شده الیزا؟
الیزا:نه فقط وقتی این کارو میکنید یاد یکی میافتم،که نباید.
خ.یانگ:یاد کی؟
الیزا: پدرم
خ.یانگ: پدرت مرده؟
الیزا:برای کشتنش نفس میکشم.
خانم یانگ از حرفی که الیزا زد جا خورد،چشماش گرد شد و نخواست دیگه ازش سوالی بپرسه و بحث رو عوض کرد...
۴.۲k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.