RED PUNISHMENT. p3
خون!
تنها چیزی که میدیدم!
یه جنازه جلوم بود!صورتش خونی بود.
با دقت به صورت جنازه نگاه کردم.
این جنازه ی بابا بود!
به صورت بابام نگاه میکردم که از پشت سرم صدای راه رفتن یکی اومد!
به سمت صدا چرخیدم.
:ک.کی او.اونجاست؟
:.....
:گفتم کی اونجاست؟
یه دفعه همه جا تاریک شد.دویدم سمت در اتاق که یه دفعه در بسته شد!
هرکاری میکردم باز نمیشد!
:خواهش می کنم باز ش....
ناشناس:راه فراری نداری.
سریع برگشتم سمت صدا ولی کسی نبود!
:کی اینجاست؟
ناشناس:کسی که باعث قتلت میشه
:تو کی هستی
ناشناس:من...........
با ترس به هوش اومدم.
به دوروبرم نگاه کردم.دوباره!دوباره اینجام!
نگاهم به دستام افتاد.
دستام خونیه!
چه اتفاقی افتاده؟
بلند شدم و دویدم سمت در ولی وقتی درو باز کردم با یه اتاق مواج شدم!
درو بستم و دوباره بازش کردم ولی بازم با همون اتاق مواجه شدم!
توی اتاق یه در بود.دویدم سمتش و درو باز کردم.
با یه راه رو مواجه شدم.اتاق آخر راه رو بود.
راه رو رو طی کردم و به پله رسیدم.
از پله رفتم پایین که با چیزی که دیدم تو شک بدی رفتم!
پاهام سست شد و افتادم زمین!
:نه این امکان نداره نه......(نقطه به معنی گریست)
به سمتش رفتم.با دستام دو طرف صورتشو قاب کردم.
:جیمین....لط.فا....لطفا تنهام...نزار...بیدار شو....جیمین..با.باهام.حرف بزن..جججیییییمممممیییینننن.........
سرشو به سینم چسبوندم.
:جیمین...خواهش می کنم حرف بزن...ت.تو..قول.دادی.که.تا.آخرش.باهام.بمونی......لطفا...جیمین....م.نو....منو تنها..نزار
سر جیمینو آروم گذاشتم رو زمین.دویدم سمت در و بازش کردم.با تمام سرعت می دویدم.به خیابون رسیدم.
رفتم سمت یه پسر جوون.
:لطفا...کمکم کنید...داره..داره میمیره...
پسر:خانم لطفا آرامش خودتونو حفظ کنید و واضح بگید چی شده
نفس عمیقی کشیدم.
:برادرم..اون..اون داره میمیره..
پسر:لطفا آرامش خودتونو حفظ کنید الان زنگ میزنم به آنبولانس
پرش زمانی:20دقیقه بعد
جنازه ی جیمین رو بردن تو آنبلانس.
خیره به زمین بودم که دستی روی شونم حس کردم.
به صاحب دست نگاه کردم.همون پسره بود که به آنبولانس زنگ زد!
پسر:حالتون خوبه؟
:ممنون خوبم
پسر:بابت برادرتون متاسفم
:ممنون
پسر:من تهیونگم،کیم تهیونگ
:خوشبختم منم پارک ا/ت هستم
تهیونگ:اسم قشنگی دارین!
:ممنون اسم شما هم قشنگه
تهیونگ:ممنون
دیگه حرفی بینمون زده نشد.
رفتم سمت خونه تا برای آخرین بار بهش یه نگاهی بندازم.
کنار جایی که جنازه ی جیمین بود بایستادم.
به دوروبرم نگاه کردم که چشمم خورد به یه چیز که می درخشید!
رفتم جلو تر.اون یه گردنبند بود!یه گردنبند دخترونه!
گردنبندو برداشتم.
این گردنبند ماله اونه!
گردنبندو گذاشتم تو جیبم و دویدم سمت بیرون.
رفتم پیش تهیونگ
:تهیونگ ماشین داری؟
تهیونگ:آره چرا میپرسی؟
:بعدا میگم میشه سوییچتو بدی؟
تهیونگ:منم باهات میام
سوار ماشینش شدیم و حرکت کردیم.
حرکت کردیم به سمت خونه ی اون.......
تنها چیزی که میدیدم!
یه جنازه جلوم بود!صورتش خونی بود.
با دقت به صورت جنازه نگاه کردم.
این جنازه ی بابا بود!
به صورت بابام نگاه میکردم که از پشت سرم صدای راه رفتن یکی اومد!
به سمت صدا چرخیدم.
:ک.کی او.اونجاست؟
:.....
:گفتم کی اونجاست؟
یه دفعه همه جا تاریک شد.دویدم سمت در اتاق که یه دفعه در بسته شد!
هرکاری میکردم باز نمیشد!
:خواهش می کنم باز ش....
ناشناس:راه فراری نداری.
سریع برگشتم سمت صدا ولی کسی نبود!
:کی اینجاست؟
ناشناس:کسی که باعث قتلت میشه
:تو کی هستی
ناشناس:من...........
با ترس به هوش اومدم.
به دوروبرم نگاه کردم.دوباره!دوباره اینجام!
نگاهم به دستام افتاد.
دستام خونیه!
چه اتفاقی افتاده؟
بلند شدم و دویدم سمت در ولی وقتی درو باز کردم با یه اتاق مواج شدم!
درو بستم و دوباره بازش کردم ولی بازم با همون اتاق مواجه شدم!
توی اتاق یه در بود.دویدم سمتش و درو باز کردم.
با یه راه رو مواجه شدم.اتاق آخر راه رو بود.
راه رو رو طی کردم و به پله رسیدم.
از پله رفتم پایین که با چیزی که دیدم تو شک بدی رفتم!
پاهام سست شد و افتادم زمین!
:نه این امکان نداره نه......(نقطه به معنی گریست)
به سمتش رفتم.با دستام دو طرف صورتشو قاب کردم.
:جیمین....لط.فا....لطفا تنهام...نزار...بیدار شو....جیمین..با.باهام.حرف بزن..جججیییییمممممیییینننن.........
سرشو به سینم چسبوندم.
:جیمین...خواهش می کنم حرف بزن...ت.تو..قول.دادی.که.تا.آخرش.باهام.بمونی......لطفا...جیمین....م.نو....منو تنها..نزار
سر جیمینو آروم گذاشتم رو زمین.دویدم سمت در و بازش کردم.با تمام سرعت می دویدم.به خیابون رسیدم.
رفتم سمت یه پسر جوون.
:لطفا...کمکم کنید...داره..داره میمیره...
پسر:خانم لطفا آرامش خودتونو حفظ کنید و واضح بگید چی شده
نفس عمیقی کشیدم.
:برادرم..اون..اون داره میمیره..
پسر:لطفا آرامش خودتونو حفظ کنید الان زنگ میزنم به آنبولانس
پرش زمانی:20دقیقه بعد
جنازه ی جیمین رو بردن تو آنبلانس.
خیره به زمین بودم که دستی روی شونم حس کردم.
به صاحب دست نگاه کردم.همون پسره بود که به آنبولانس زنگ زد!
پسر:حالتون خوبه؟
:ممنون خوبم
پسر:بابت برادرتون متاسفم
:ممنون
پسر:من تهیونگم،کیم تهیونگ
:خوشبختم منم پارک ا/ت هستم
تهیونگ:اسم قشنگی دارین!
:ممنون اسم شما هم قشنگه
تهیونگ:ممنون
دیگه حرفی بینمون زده نشد.
رفتم سمت خونه تا برای آخرین بار بهش یه نگاهی بندازم.
کنار جایی که جنازه ی جیمین بود بایستادم.
به دوروبرم نگاه کردم که چشمم خورد به یه چیز که می درخشید!
رفتم جلو تر.اون یه گردنبند بود!یه گردنبند دخترونه!
گردنبندو برداشتم.
این گردنبند ماله اونه!
گردنبندو گذاشتم تو جیبم و دویدم سمت بیرون.
رفتم پیش تهیونگ
:تهیونگ ماشین داری؟
تهیونگ:آره چرا میپرسی؟
:بعدا میگم میشه سوییچتو بدی؟
تهیونگ:منم باهات میام
سوار ماشینش شدیم و حرکت کردیم.
حرکت کردیم به سمت خونه ی اون.......
۶.۱k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.