تک پارتی هم اتاقی
چند روزی که تعطیلی بود رو از دانشگاه رفته بودی خونه و امروز روز برگشتنت به دانشگاه بود. بخاطر این که از اوتوبوست جامونده بودی مجبور بودی با مامانت بری که اومدم بخاطر این که برسونتت مونده بود و قرار بود دیر تر بره سرکار. بیدار شدی و ساعت رو نگاه کردی ۶:۵۹
+خب...واقعا دیره
سریع پاشدی و رفتی دستشویی بعد از برگشتن یه شلوار جین ذغالی و یدونه دورس کرم رنگ انتخاب کردی و بعد از برداشتن وسایل هایی که میخواستی کفش های سفید رنگ رو پوشیدی و با مامانت رفتی و نشستی تو ماشین. حدود ساعت ۷:۳۱ دم در خوابگاه بودی در پایین باز بود پس رفتی بالا و متوجه شدی کلید نداری همه خواب بودن ولی به امید این که یک نفر در رو باز کنه آروم در رو زدی و دقیقا با همون چیزی انتظار داشتی روبه رو شدی
+نامجونی....
اروم اومد سمتت و بغلت کرد
_ببینم...نمیگی بدون این که بری یک هفته میری چی میشه؟ بچه ها انقدر نگرانت بودن که رفتن با مدیر دانشگاه صحبت کردن
کفشات رو در آوردی و گذاشتی تو جاکفشی و آروم رفتی تو که تازه متوجه وسایلت شد کیفات رو ازت گرفت و کمکت کرد بیای تو
+میخواستید گوشی هاتون رو چک کنید
_گوشی به درک...من قلبم رو باید چیکار کنم؟
+چی؟
_میدونی وقتی فهمیدم رفتی چقدر نگرانت شدم؟
میمردی چیزی میگفتی؟
دستت رو میگیره و وسایل هات هم میزاره تو اون دستش و میکشتت تا بریسین تو اتاقتون که دوتایی استفاده میکردید تا رسیدید در رو باز کرد و بردد تو و وسایل هاتو انداخت پایین و دستاش رو چسبوند رو دیوار پشت سرت
_بقیه بچه ها به درک...به من میگفتی لاقل...اگر یه اتفاقی برات میوفتاد چی؟
آروم به چشماش زل میزنی و برای این که دستات رو روی گونه هاش بزاری مجبور شدی بری روی پاهات که وقتی متوجه شد کمرت رو گرفت و اوردت بالا که بلاخره دستات رو گذاشتی رو لپ هاش
+نامجونی؟
_بله خانم کوچولو؟
+پس دیگه حق نداری پروژه هات رو با اون دختره انجام بدی
زد زیر خنده و بهت نگاه کرد
_پس خانم کوچولو حسودی کرده؟
سردت رو تکون دادی و خودت رو بغل گرمش سپردی
و خب؟ کی میدونه؟ شاید این یه شروع برای داستان عاشقانه این دوتا باشه؟
________________________________
اینو خیلی وقت بود نوشته بودم و پارت دوم فیک هم آمادست و برار بود زودتر بزارم ولی واقعا حمایت نمیکنید
+خب...واقعا دیره
سریع پاشدی و رفتی دستشویی بعد از برگشتن یه شلوار جین ذغالی و یدونه دورس کرم رنگ انتخاب کردی و بعد از برداشتن وسایل هایی که میخواستی کفش های سفید رنگ رو پوشیدی و با مامانت رفتی و نشستی تو ماشین. حدود ساعت ۷:۳۱ دم در خوابگاه بودی در پایین باز بود پس رفتی بالا و متوجه شدی کلید نداری همه خواب بودن ولی به امید این که یک نفر در رو باز کنه آروم در رو زدی و دقیقا با همون چیزی انتظار داشتی روبه رو شدی
+نامجونی....
اروم اومد سمتت و بغلت کرد
_ببینم...نمیگی بدون این که بری یک هفته میری چی میشه؟ بچه ها انقدر نگرانت بودن که رفتن با مدیر دانشگاه صحبت کردن
کفشات رو در آوردی و گذاشتی تو جاکفشی و آروم رفتی تو که تازه متوجه وسایلت شد کیفات رو ازت گرفت و کمکت کرد بیای تو
+میخواستید گوشی هاتون رو چک کنید
_گوشی به درک...من قلبم رو باید چیکار کنم؟
+چی؟
_میدونی وقتی فهمیدم رفتی چقدر نگرانت شدم؟
میمردی چیزی میگفتی؟
دستت رو میگیره و وسایل هات هم میزاره تو اون دستش و میکشتت تا بریسین تو اتاقتون که دوتایی استفاده میکردید تا رسیدید در رو باز کرد و بردد تو و وسایل هاتو انداخت پایین و دستاش رو چسبوند رو دیوار پشت سرت
_بقیه بچه ها به درک...به من میگفتی لاقل...اگر یه اتفاقی برات میوفتاد چی؟
آروم به چشماش زل میزنی و برای این که دستات رو روی گونه هاش بزاری مجبور شدی بری روی پاهات که وقتی متوجه شد کمرت رو گرفت و اوردت بالا که بلاخره دستات رو گذاشتی رو لپ هاش
+نامجونی؟
_بله خانم کوچولو؟
+پس دیگه حق نداری پروژه هات رو با اون دختره انجام بدی
زد زیر خنده و بهت نگاه کرد
_پس خانم کوچولو حسودی کرده؟
سردت رو تکون دادی و خودت رو بغل گرمش سپردی
و خب؟ کی میدونه؟ شاید این یه شروع برای داستان عاشقانه این دوتا باشه؟
________________________________
اینو خیلی وقت بود نوشته بودم و پارت دوم فیک هم آمادست و برار بود زودتر بزارم ولی واقعا حمایت نمیکنید
۷.۳k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.