ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
۱۳
و همون روز ا_ت امده بود دنبال پدرش تا اونو ببره خونه تا نزاره با بابای چان قمار کنه که وقتی وارد اونجامیشه صدای اسلهه توجه هشو جلب میکنه ووقتی میره اونجا بابای چانو خونی رو روی زمین افتاده میبینه و اسلهه بر میداره تا پدر بازم با دیگار داشو نکشه که اتفاق بد تری نیوفته که همون موقع چان با بادیگار داش میاد و اسلهه رو توی دست ا_ت میبینع وفکر میکنه که ا_ت پدرشو کشته)
بنگ چان: سلام دوست قدیمی
*فلیکس چان تودوره مدرسع با هم دوست صمیمی بودن که فیلیس به ختطر همین اتفاق باهاش بد شده)
فلیکس: چی میخوای
چان: میخواستم بگم که زود تر بری لباس سیاه بگیری چون دیگه کسب تو زندگیت بع اسم ا_ت وجود ندارع
فلیکس: منظورت چیه
چان فلیمی که با دیگارداش از خونه فلیکس که ا_ت توش بود منفجر شدو نشون فلیکس داد
فلیکس: این چیه.....تو چی کار کردی؟(داد گریه)
چان: بالاخره انتقاممو گرفتم،
برای کفن دفنش حتما میام
ویو نویسنده(خودم)
فلیکس باعجله به طرف ماشین رفت و سوار شد رفت طرف خونه ودید که داره خونه رو میگردن که بادیدن جسد ا_ت میره طرفش د پارچه رو از صورتش بر میدارع و اونا میا ا_ت بر میدارن میرن که فلیکس با زانو میاد پایین و گریه شدیدی سر میده
فلیکس: نههه ا_ت(گریه داد)
و اون روز فلیکس تا ابد با هیچ کس کنار نیومد تا ازدواج کن و تا چند ماه افسردگی گرفته بود
اما باید خودشو با این حال عادت میاد
......پایان....
ببخشید خیلی بد شد
ببخشید💔👀🖤🙂
۱۳
و همون روز ا_ت امده بود دنبال پدرش تا اونو ببره خونه تا نزاره با بابای چان قمار کنه که وقتی وارد اونجامیشه صدای اسلهه توجه هشو جلب میکنه ووقتی میره اونجا بابای چانو خونی رو روی زمین افتاده میبینه و اسلهه بر میداره تا پدر بازم با دیگار داشو نکشه که اتفاق بد تری نیوفته که همون موقع چان با بادیگار داش میاد و اسلهه رو توی دست ا_ت میبینع وفکر میکنه که ا_ت پدرشو کشته)
بنگ چان: سلام دوست قدیمی
*فلیکس چان تودوره مدرسع با هم دوست صمیمی بودن که فیلیس به ختطر همین اتفاق باهاش بد شده)
فلیکس: چی میخوای
چان: میخواستم بگم که زود تر بری لباس سیاه بگیری چون دیگه کسب تو زندگیت بع اسم ا_ت وجود ندارع
فلیکس: منظورت چیه
چان فلیمی که با دیگارداش از خونه فلیکس که ا_ت توش بود منفجر شدو نشون فلیکس داد
فلیکس: این چیه.....تو چی کار کردی؟(داد گریه)
چان: بالاخره انتقاممو گرفتم،
برای کفن دفنش حتما میام
ویو نویسنده(خودم)
فلیکس باعجله به طرف ماشین رفت و سوار شد رفت طرف خونه ودید که داره خونه رو میگردن که بادیدن جسد ا_ت میره طرفش د پارچه رو از صورتش بر میدارع و اونا میا ا_ت بر میدارن میرن که فلیکس با زانو میاد پایین و گریه شدیدی سر میده
فلیکس: نههه ا_ت(گریه داد)
و اون روز فلیکس تا ابد با هیچ کس کنار نیومد تا ازدواج کن و تا چند ماه افسردگی گرفته بود
اما باید خودشو با این حال عادت میاد
......پایان....
ببخشید خیلی بد شد
ببخشید💔👀🖤🙂
۱۰.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.