کسی که خانوادم شد p 36
( ات ویو )
چیکار کنم....چیکار کنم....از ی طرف اون پادشاه نمیشه نرم...از ی طرفم...ارباب...میدونستم اگه عصبی شه هرکاری میکنه....
بازوی ارباب رو فشردم و یکم خودم و پشتش کشیدم....
+ نمیشه همین جا حرف بزنیم؟
به مرد روبه روم نگاه کردم....آروم لبخند زد....
$ درست مثل خودشی....درست مثل اون وقتی می ترسی یا خجالت میکشی....آروم حرف میزنی و پشت چیزی قایم میشی....
تعجب کردم شبیه کی.....من شبیه کی ام....از پشت ارباب بیرون اومدم و جلوتر رفتم....الان هیچی مهم نبود....هیچی جز حسی که داشتم.....
+ شبیه کی؟
با کنجکاوی تمام بهش نگاه کردم و منتظر جوابم بودم.....اما فقط ی لبخند نصیبم شد....
$ بهتره بری و از مهمونی لذت ببری
+ اما....
قبل از اینکه چیزی بگم دستم کشیده شد و از اون ها دور شدم....اصلا مهم نبود کی میکشم.....گنگ بودم.....نمیفهمیدم.....صداش برام آشنا بود....حرف هاش....من شبیه کی ام....مغزم...مغزم نمیکشه....
_ توله....توله....حالت خوبه؟
+ ه..ها؟
_ کجایی؟
+ ه..هیجا
سرم و پایین انداختم.....خوابم میومد....می خواستم برم سر صندلی ای بشینم که دستم کشیده شد و به سمت عقب برگشتم که با اخم ارباب روبه رو شدم....
_ کجا میری؟
+ حالم خوب نیست می خوام بشینم رو صندلی...
رنگ نگاهش عوض شد....رنگ نگرانی گرفت....
_ حالت بده؟می خوای بریم؟
+ نه فقط خوابم میاد...
_ خیله خب بیا بریم بشینیم
دستشو پشت کمرم گذاشت و به سمت صندلی ها رفتیم....قبل از اینکه بشینم دست ارباب از پشت کمرم برداشته شد و صدای دخترونه ای رو شنیدم...برگشتم به سمت ارباب که خواهرش رو دیدم که دستشو گرفته....
= کوکی جونم بیا برقصیم
_ برو اونور( با سردی تمام)
= لطفاااا بیا
_ جونگ ته گفتم برو کنار
= خب چی میشه حالا باهام برقصی
همه ی آدم های اطرافمون داشتن بهمون نگاه میکردن و قطعا ارباب هم حس کرده بود...
چیکار کنم....چیکار کنم....از ی طرف اون پادشاه نمیشه نرم...از ی طرفم...ارباب...میدونستم اگه عصبی شه هرکاری میکنه....
بازوی ارباب رو فشردم و یکم خودم و پشتش کشیدم....
+ نمیشه همین جا حرف بزنیم؟
به مرد روبه روم نگاه کردم....آروم لبخند زد....
$ درست مثل خودشی....درست مثل اون وقتی می ترسی یا خجالت میکشی....آروم حرف میزنی و پشت چیزی قایم میشی....
تعجب کردم شبیه کی.....من شبیه کی ام....از پشت ارباب بیرون اومدم و جلوتر رفتم....الان هیچی مهم نبود....هیچی جز حسی که داشتم.....
+ شبیه کی؟
با کنجکاوی تمام بهش نگاه کردم و منتظر جوابم بودم.....اما فقط ی لبخند نصیبم شد....
$ بهتره بری و از مهمونی لذت ببری
+ اما....
قبل از اینکه چیزی بگم دستم کشیده شد و از اون ها دور شدم....اصلا مهم نبود کی میکشم.....گنگ بودم.....نمیفهمیدم.....صداش برام آشنا بود....حرف هاش....من شبیه کی ام....مغزم...مغزم نمیکشه....
_ توله....توله....حالت خوبه؟
+ ه..ها؟
_ کجایی؟
+ ه..هیجا
سرم و پایین انداختم.....خوابم میومد....می خواستم برم سر صندلی ای بشینم که دستم کشیده شد و به سمت عقب برگشتم که با اخم ارباب روبه رو شدم....
_ کجا میری؟
+ حالم خوب نیست می خوام بشینم رو صندلی...
رنگ نگاهش عوض شد....رنگ نگرانی گرفت....
_ حالت بده؟می خوای بریم؟
+ نه فقط خوابم میاد...
_ خیله خب بیا بریم بشینیم
دستشو پشت کمرم گذاشت و به سمت صندلی ها رفتیم....قبل از اینکه بشینم دست ارباب از پشت کمرم برداشته شد و صدای دخترونه ای رو شنیدم...برگشتم به سمت ارباب که خواهرش رو دیدم که دستشو گرفته....
= کوکی جونم بیا برقصیم
_ برو اونور( با سردی تمام)
= لطفاااا بیا
_ جونگ ته گفتم برو کنار
= خب چی میشه حالا باهام برقصی
همه ی آدم های اطرافمون داشتن بهمون نگاه میکردن و قطعا ارباب هم حس کرده بود...
۸۰.۷k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.