★رعد و برق 2★
<ویو چویا>
یه نگاه به پنجره کردم...بارون بود...
از بارون بدم میاد...از صداش...از باریدنش
و بیشترین تنفرم بخاطر رعد و برقـش بود...
هوم...من با بقیه از همون اول فرق داشتم...
همه عاشق بارونن...ولی من نه...
بخاطر اون حادثه...حتی فکر کردن بهشم
خیلی بده...
داشتم میرفتم سمت تختم که صدای رعد
و برق شدیدی اومد...
دست خودم نبود...یهو یه جیغ بلند زدم
و بعدش سیاهی
.
.
.
.
<ویو دازای>
دازای:درگیر حرفای چویا بودم....
که یهو بارون شد..
خیلی قشنگ بود...ولی چویا از بارون
میترسید...خیلی هم میترسید
یهو یه رعد برق زد...یاد حرف چویا افتادم
*فلش بک*
چویا:من از رعد و برق میترسم دازای
دازای:هر موقعه ترسیدی بیا بغلم چویا
*پایان فلش بک*
دازای:داشتم به حرفای گذشته چویا فکر میکردم
که یهو یه صدای جیغ شنیدم..خیلی بلند بود
ا..اون چویا بود؟...آره...صدا از اتاق چویا بود
سریع رفتم پیش اتاق چویا که دیدم در قفله
شت...سریع یه گیره پیدا کردم و درو باز کردم
چ...چی!...اون افتاده بود زمین...سریع رفتم پیشش
دازای:چویا...چویا بلند شو این اصن
شوخی خنده داری نیست...چویا
لطفا...دیگه بهت بی توجهی نمیکنم..
چویا....بیدار شو...عشقم...بیبی..
بیدار شو...بیا اصن این گوشی برای خودت
چویاااا
دازای:سریع زنگ زدم دکتر
*ده دقیقه بعد*
دکتر:خوشبختانه ایشون سالمن
و فقط از ترس زیاد بیهوش شدن
دازای:ممنون که اومدید
دکتر:۵ دقیقه دیگه به هوش میان
لطفا بیشتر مراقبشون باشید
دازای:حتما...
دکتر:خدافظ
دازای:خدافظ
دازای:من قولمو شکستم
و موقعی که رعد و برق زد کنارش نبودم...
داشتم گریه میکردم که..
چویا:د...دازای چرا گریه میکنی؟
دازای:م..من....نه خاک رفته توی چشمام
چویا:دازای تو اصن دروغگوی خوبی نیستی
دازای:حیحی...بهتری؟
چویا:اگه بغلم کنی بهترم میشم!
دازای:حتما
چویا:د..ددی!
دازای:چی گفتی؟...یه بار دیگه میگی؟
چویا:ددی
دازای:جانم بیبی؟
چویا:دوست دارم
دازای:ولی من نه
چویا:اصن باهات قهرم
دازای:ولی بدنت که همچین چیزیو نمیگه بیب
چویا:هن؟
دازای:نمیخوای بعد ۶ ماه ددی و از بی قراری
در بیاری؟
چویا:ولی من...م..میترسم!
دازای: نترس بیب...آروم انجام میدم
جوری که خودت تقلا کنی!
چویا:قول میدی؟
دازای: آره بیبی
چویا:باش
دازای:چی؟
چویا:اجازه میدم..
دازای:ممنون بیب
چویا:هوم...
چویا:یهو منو گرفت و روی تخت پرت کرد
و شروع کرد...
یه نگاه به پنجره کردم...بارون بود...
از بارون بدم میاد...از صداش...از باریدنش
و بیشترین تنفرم بخاطر رعد و برقـش بود...
هوم...من با بقیه از همون اول فرق داشتم...
همه عاشق بارونن...ولی من نه...
بخاطر اون حادثه...حتی فکر کردن بهشم
خیلی بده...
داشتم میرفتم سمت تختم که صدای رعد
و برق شدیدی اومد...
دست خودم نبود...یهو یه جیغ بلند زدم
و بعدش سیاهی
.
.
.
.
<ویو دازای>
دازای:درگیر حرفای چویا بودم....
که یهو بارون شد..
خیلی قشنگ بود...ولی چویا از بارون
میترسید...خیلی هم میترسید
یهو یه رعد برق زد...یاد حرف چویا افتادم
*فلش بک*
چویا:من از رعد و برق میترسم دازای
دازای:هر موقعه ترسیدی بیا بغلم چویا
*پایان فلش بک*
دازای:داشتم به حرفای گذشته چویا فکر میکردم
که یهو یه صدای جیغ شنیدم..خیلی بلند بود
ا..اون چویا بود؟...آره...صدا از اتاق چویا بود
سریع رفتم پیش اتاق چویا که دیدم در قفله
شت...سریع یه گیره پیدا کردم و درو باز کردم
چ...چی!...اون افتاده بود زمین...سریع رفتم پیشش
دازای:چویا...چویا بلند شو این اصن
شوخی خنده داری نیست...چویا
لطفا...دیگه بهت بی توجهی نمیکنم..
چویا....بیدار شو...عشقم...بیبی..
بیدار شو...بیا اصن این گوشی برای خودت
چویاااا
دازای:سریع زنگ زدم دکتر
*ده دقیقه بعد*
دکتر:خوشبختانه ایشون سالمن
و فقط از ترس زیاد بیهوش شدن
دازای:ممنون که اومدید
دکتر:۵ دقیقه دیگه به هوش میان
لطفا بیشتر مراقبشون باشید
دازای:حتما...
دکتر:خدافظ
دازای:خدافظ
دازای:من قولمو شکستم
و موقعی که رعد و برق زد کنارش نبودم...
داشتم گریه میکردم که..
چویا:د...دازای چرا گریه میکنی؟
دازای:م..من....نه خاک رفته توی چشمام
چویا:دازای تو اصن دروغگوی خوبی نیستی
دازای:حیحی...بهتری؟
چویا:اگه بغلم کنی بهترم میشم!
دازای:حتما
چویا:د..ددی!
دازای:چی گفتی؟...یه بار دیگه میگی؟
چویا:ددی
دازای:جانم بیبی؟
چویا:دوست دارم
دازای:ولی من نه
چویا:اصن باهات قهرم
دازای:ولی بدنت که همچین چیزیو نمیگه بیب
چویا:هن؟
دازای:نمیخوای بعد ۶ ماه ددی و از بی قراری
در بیاری؟
چویا:ولی من...م..میترسم!
دازای: نترس بیب...آروم انجام میدم
جوری که خودت تقلا کنی!
چویا:قول میدی؟
دازای: آره بیبی
چویا:باش
دازای:چی؟
چویا:اجازه میدم..
دازای:ممنون بیب
چویا:هوم...
چویا:یهو منو گرفت و روی تخت پرت کرد
و شروع کرد...
۵.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.