فیک کوک💖
پارت ششم
این قسمت اسیر شدی!!
-----------------
ویو کوک
باورم نمیشه اون همه سختی برای جانشینی حالا باید ازدواج هم کنم؟ معلوم نیست دختره کیه چجوریه وای دارم دیوونه میشم این یه ازدواج از پیش تعیین شدست و نمیتونم جلوش رو بگیرم فقط دنبال به دست گرفتن خاندانم که ازدواجم هم جزوشونه اینم یه اموزشه؟ اون دختره کیه که قبول کرده هوفففف توی اتاق لباس داشتم اماده میشدم خانم اویی بیخیال نمیشد
اویی: گفتم کت و شلوارت باید مشکی باشه
کوک: اویی بیخیال شو دیگه همین لباس سفیده خوبه
اویی: نه ارباب جوان لطفا کت و شلوار جدیدتون که مشکیه رو بپوشین
کوک: بخاطر اصرارت میپوشم
اویی: ممنون
اویی رفت بیرون و منم همون کت و شلوار رو پوشیدم این یه ازدواج واقعی نیست و تظاهره یه عطر تلخ زدم و از اتاق خارج شدم
کوک: توی اتاق ؟
اویی: اره
از سالن خارج شدیم با اویی دم در اتاقم بودم نمیتونم بگم هیجان زده ام بلکه عصبی ام و دلشوره دارم دستگیره رو کشیدم و در رو باز کردم دختری رو با لباس سفید دیدم رفتم جلو اویی در رو از پشت بست دختری با جسه ی ریز جلو رفتم توری که روی صورتش بود رو برداشتم از تعجب نمیدونستم که چیکار کنم عجیبه چطور این همون دختریه که از کافش بیرونم کرد بنظر خوابیده لبخندی اومد روی لبم چجوری میتونست نشسته بخوابه؟ براید استایل بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت تا راحت بخوابه انکار نمیکنم ولی واقعا زیباست:)
کتم رو در اوردم و یکم اونور تر ازش دراز کشیدم دستم رو گذاشتم زیر سرم چرا قبل از اینکه ببینمش عصبی بودم ولی وقتی که دیدمش آرامشی بهم رجوع کرد ولی علتش چیه چرخیدم سمتش و بهش نگاه کردم با خودم گفتم که ای کاش وارد این عمارت نمیشدی اینجا جای تو نیست اینجا پره از حیله باید خودتو وقف بدی و مثل خودشون عمل کنی چشمام و بستم و به خواب رفتم
(صبح ساعت 9:30)
پایان پارت ششم&-&
شرطامون میشه 11 تا لایک و 11 تا کامنت❤
یکم کوتاه بود ساری🤗
این قسمت اسیر شدی!!
-----------------
ویو کوک
باورم نمیشه اون همه سختی برای جانشینی حالا باید ازدواج هم کنم؟ معلوم نیست دختره کیه چجوریه وای دارم دیوونه میشم این یه ازدواج از پیش تعیین شدست و نمیتونم جلوش رو بگیرم فقط دنبال به دست گرفتن خاندانم که ازدواجم هم جزوشونه اینم یه اموزشه؟ اون دختره کیه که قبول کرده هوفففف توی اتاق لباس داشتم اماده میشدم خانم اویی بیخیال نمیشد
اویی: گفتم کت و شلوارت باید مشکی باشه
کوک: اویی بیخیال شو دیگه همین لباس سفیده خوبه
اویی: نه ارباب جوان لطفا کت و شلوار جدیدتون که مشکیه رو بپوشین
کوک: بخاطر اصرارت میپوشم
اویی: ممنون
اویی رفت بیرون و منم همون کت و شلوار رو پوشیدم این یه ازدواج واقعی نیست و تظاهره یه عطر تلخ زدم و از اتاق خارج شدم
کوک: توی اتاق ؟
اویی: اره
از سالن خارج شدیم با اویی دم در اتاقم بودم نمیتونم بگم هیجان زده ام بلکه عصبی ام و دلشوره دارم دستگیره رو کشیدم و در رو باز کردم دختری رو با لباس سفید دیدم رفتم جلو اویی در رو از پشت بست دختری با جسه ی ریز جلو رفتم توری که روی صورتش بود رو برداشتم از تعجب نمیدونستم که چیکار کنم عجیبه چطور این همون دختریه که از کافش بیرونم کرد بنظر خوابیده لبخندی اومد روی لبم چجوری میتونست نشسته بخوابه؟ براید استایل بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت تا راحت بخوابه انکار نمیکنم ولی واقعا زیباست:)
کتم رو در اوردم و یکم اونور تر ازش دراز کشیدم دستم رو گذاشتم زیر سرم چرا قبل از اینکه ببینمش عصبی بودم ولی وقتی که دیدمش آرامشی بهم رجوع کرد ولی علتش چیه چرخیدم سمتش و بهش نگاه کردم با خودم گفتم که ای کاش وارد این عمارت نمیشدی اینجا جای تو نیست اینجا پره از حیله باید خودتو وقف بدی و مثل خودشون عمل کنی چشمام و بستم و به خواب رفتم
(صبح ساعت 9:30)
پایان پارت ششم&-&
شرطامون میشه 11 تا لایک و 11 تا کامنت❤
یکم کوتاه بود ساری🤗
۴.۶k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.