(من یه ددی دارم پارت ۵)
از زبان لونا:
با دوستام رفتیم بیرون و کلی هم بهمون خوش گذشت و اون جونکوک هیز و بیشعور رو از ذهنم بیرون کردم و بعد خدافظی با دوستام دوباره برگشتم عمارت خدا خدا میکردم اونجا نباشه چون همیشه یا اونا اینجا بودن یا ما خونه عمو اینا بودیم دیدم کسی خونه نیست به جز بابا رفتم پیشش و سلام کردم
_جونکوک رفت
&اره رفت بهت خوش گذشت
_اوهوم خوب بود میگم مگه مامان نمیاد
&آها یادم رفت بگم نه زنگ زد و گفت که نمیام بیا ما هم بریم
_باشه پس برم لباسامو بردارم بیام بریم
&باشه عزیزم
رفتم بالا تو اتاقم و وسایلمو برداشتم چون خونه جونکوک با عمواینا جدا بود قبول کردم که با بابا بریم خونه عمو ولی غافل از اینکه اونم اونجاس لباسمو با یه هودی لش مشکی و یه شلوار بگ زخمی عوض کردم و موهامو باز گذاشتم و آرایشمو پاک کردم و از اول زدم و بعد رفتم پایین و با بابا سوار ماشین شدیم و رفتیم تو راه چیزی نمیگفتیم واییی نکنه جونکوک بفهمه ما میخوایم بریم اونم بیاد
_میگم که بابا
&جانم عزیزم
_جونکوک هم هست
&جونکوک گفت که میام فک کنم الان رفته باشه
واییی نه اصلا دلم نمیخواد ببینمش نمیدونم چرا اینقدر ازش بدم میاد بلاخره رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم داخل عمارت عمو و سلام و احوال پرسی کردیم این جونکوک خر هم بود و همش به من نگاه میکرد ولی من اصلا بهش محل ندادم رفتم پیش مامانم نشستم
(علامت مامان لونا~)
مامان کوک:خب عزیزم لونا جون چه خبر
_عااا سلامتی شما چه خبر خوبین
مامان کوک:مرسی دخترم
بابای کوک: داداش نظرت تو چیه دخترت عروس من شه
یهو چشام چهار تا شد
_نه عمو نگین این حرفا رو من جونکوک رو داداش خودم میدونم (خجالت)
ولی جونکوک فقط با یه پوزخند مسخره داشت نگام میکرد ایششش چندش....
با دوستام رفتیم بیرون و کلی هم بهمون خوش گذشت و اون جونکوک هیز و بیشعور رو از ذهنم بیرون کردم و بعد خدافظی با دوستام دوباره برگشتم عمارت خدا خدا میکردم اونجا نباشه چون همیشه یا اونا اینجا بودن یا ما خونه عمو اینا بودیم دیدم کسی خونه نیست به جز بابا رفتم پیشش و سلام کردم
_جونکوک رفت
&اره رفت بهت خوش گذشت
_اوهوم خوب بود میگم مگه مامان نمیاد
&آها یادم رفت بگم نه زنگ زد و گفت که نمیام بیا ما هم بریم
_باشه پس برم لباسامو بردارم بیام بریم
&باشه عزیزم
رفتم بالا تو اتاقم و وسایلمو برداشتم چون خونه جونکوک با عمواینا جدا بود قبول کردم که با بابا بریم خونه عمو ولی غافل از اینکه اونم اونجاس لباسمو با یه هودی لش مشکی و یه شلوار بگ زخمی عوض کردم و موهامو باز گذاشتم و آرایشمو پاک کردم و از اول زدم و بعد رفتم پایین و با بابا سوار ماشین شدیم و رفتیم تو راه چیزی نمیگفتیم واییی نکنه جونکوک بفهمه ما میخوایم بریم اونم بیاد
_میگم که بابا
&جانم عزیزم
_جونکوک هم هست
&جونکوک گفت که میام فک کنم الان رفته باشه
واییی نه اصلا دلم نمیخواد ببینمش نمیدونم چرا اینقدر ازش بدم میاد بلاخره رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم داخل عمارت عمو و سلام و احوال پرسی کردیم این جونکوک خر هم بود و همش به من نگاه میکرد ولی من اصلا بهش محل ندادم رفتم پیش مامانم نشستم
(علامت مامان لونا~)
مامان کوک:خب عزیزم لونا جون چه خبر
_عااا سلامتی شما چه خبر خوبین
مامان کوک:مرسی دخترم
بابای کوک: داداش نظرت تو چیه دخترت عروس من شه
یهو چشام چهار تا شد
_نه عمو نگین این حرفا رو من جونکوک رو داداش خودم میدونم (خجالت)
ولی جونکوک فقط با یه پوزخند مسخره داشت نگام میکرد ایششش چندش....
۷۱.۱k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.