سایه سیاه (F2) pt¹⁹
پرش زمانی یک هفته بعد :
دایانا ؛ یه هفته که اومدیم اینجا اوایل حالم خیلی بد بود ولی به کمک جیمین و راهنمایی های جیهوپ دارو هارو مصرف کردم الان شبا راحت میخوابم حتی تو این یه هفته همراه جیمین کلی ورزش کردم تا به حالت عادیم برگردم و واسه عملیات اماده شم ،،، جیهوپ حتی از راه دورم حواسش بهم هست اون مث یه برادر واقعیه فکر نمیکردم اینقدر مهربون باشه ، امروز قرار بود بریم کافه تا درباره یه سری چیزا صحبت کنیم اماده شدیم و راه افتادیم بعد نیم ساعت رسیدیم
جیمین : دایانا تو برو داخل هانا داخله ما میریمو زود برمیگردیم
دایانا : باشه منتظرم
جیمین : مواظب خودت باش
دایانا : بعد از خدافظی با جیمین رفتم داخل مامان جیمین امروز نیومده بود و من تنها اومدم رفتم سمت اشپزخونه که دیدم هانا داره اونجا و مرتب میکنه
هانا ؛ داشتم اشپزخونه کافه رو مرتب میکردم که دیدم دایانا اومده
دایانا : سلام خوبی هانا ؟
هانا : سلام مرسی تو خوبی ؟
دایانا : ممنونم خوبم
هانا : اینجا چیکار میکنی ؟
دایانا : جیمین و اقای پارک رفتن جایی کار داشتن منم اومدم اینجا
هانا : اها باشه
هانا ؛ دیگه وقتشه از شرش خلاص بشم
هانا : میشه حواست به اینجا باشه میرم دستشویی زود برمیگردم
دایانا : باشه حتما
هانا ؛ رفتم توی اتاق بالا از توی کیفم محلول بیهوشی و یه دستمال برداشتم ریختم روش و رفتم پایین
دایانا ؛ هانا رفت منم کیفمو گذاشتم از توی یخچال یه سیب برداشتم که بخورم
هانا ؛ خیلی اروم بی سر و صدا رفتم پایین توی اشپزخونه پشتش به من بود دستمالو گذاشتم روی دهنش که ...
دایانا ؛ داشتم دنبال یه چاقو میگشتم که یهو متوجه یه چیزی شدم یه بویی میومد بوش اشنا بود ، خودشه ایزوفلوران ( نوعی ماده بیهوشی ) خواستم برگردم که یه نفر دستمالو گرفت روی دهنم ...
هانا ؛ بعد چند ثانیه بیهوش شد و افتاد رو زمین ، هه دختره ی هرزه چی فکر کردی میزارم جیمینو ازم بگیری ، داشتمتوی کیفشو میگشتم که یهو با پاش زد توی شکمم افتادم روی زمین از درد به خودم میپیچیدم ، از جاش بلند شد و اومد سمتم
دایانا ؛ وقتی دستمالو گذاشت روی دهنم نفس نکشیدم و نقش بازی کردم منو انداخت روی زمین و بعد داشت کیفمو میگشت که با پام زدم توی شکمش و افتاد زمین
دایانا : به کی میگی هرزه ؟ هان؟
هانا : تو چطور ....
دایانا ؛ نذاشتم حرف بزنه یه مشت زدم تو صورتش دستمالو از روی میز برداشتم و گذاشتم روی صورتش که بیهوش شد بعد دست و پاشو بستم و گذاشتمش یه گوشه اشپزخونه ، زنگ زدم به جیمین
لایک یادتون نره رفقا فعلا شرط نداریم ❤️✨✨
دایانا ؛ یه هفته که اومدیم اینجا اوایل حالم خیلی بد بود ولی به کمک جیمین و راهنمایی های جیهوپ دارو هارو مصرف کردم الان شبا راحت میخوابم حتی تو این یه هفته همراه جیمین کلی ورزش کردم تا به حالت عادیم برگردم و واسه عملیات اماده شم ،،، جیهوپ حتی از راه دورم حواسش بهم هست اون مث یه برادر واقعیه فکر نمیکردم اینقدر مهربون باشه ، امروز قرار بود بریم کافه تا درباره یه سری چیزا صحبت کنیم اماده شدیم و راه افتادیم بعد نیم ساعت رسیدیم
جیمین : دایانا تو برو داخل هانا داخله ما میریمو زود برمیگردیم
دایانا : باشه منتظرم
جیمین : مواظب خودت باش
دایانا : بعد از خدافظی با جیمین رفتم داخل مامان جیمین امروز نیومده بود و من تنها اومدم رفتم سمت اشپزخونه که دیدم هانا داره اونجا و مرتب میکنه
هانا ؛ داشتم اشپزخونه کافه رو مرتب میکردم که دیدم دایانا اومده
دایانا : سلام خوبی هانا ؟
هانا : سلام مرسی تو خوبی ؟
دایانا : ممنونم خوبم
هانا : اینجا چیکار میکنی ؟
دایانا : جیمین و اقای پارک رفتن جایی کار داشتن منم اومدم اینجا
هانا : اها باشه
هانا ؛ دیگه وقتشه از شرش خلاص بشم
هانا : میشه حواست به اینجا باشه میرم دستشویی زود برمیگردم
دایانا : باشه حتما
هانا ؛ رفتم توی اتاق بالا از توی کیفم محلول بیهوشی و یه دستمال برداشتم ریختم روش و رفتم پایین
دایانا ؛ هانا رفت منم کیفمو گذاشتم از توی یخچال یه سیب برداشتم که بخورم
هانا ؛ خیلی اروم بی سر و صدا رفتم پایین توی اشپزخونه پشتش به من بود دستمالو گذاشتم روی دهنش که ...
دایانا ؛ داشتم دنبال یه چاقو میگشتم که یهو متوجه یه چیزی شدم یه بویی میومد بوش اشنا بود ، خودشه ایزوفلوران ( نوعی ماده بیهوشی ) خواستم برگردم که یه نفر دستمالو گرفت روی دهنم ...
هانا ؛ بعد چند ثانیه بیهوش شد و افتاد رو زمین ، هه دختره ی هرزه چی فکر کردی میزارم جیمینو ازم بگیری ، داشتمتوی کیفشو میگشتم که یهو با پاش زد توی شکمم افتادم روی زمین از درد به خودم میپیچیدم ، از جاش بلند شد و اومد سمتم
دایانا ؛ وقتی دستمالو گذاشت روی دهنم نفس نکشیدم و نقش بازی کردم منو انداخت روی زمین و بعد داشت کیفمو میگشت که با پام زدم توی شکمش و افتاد زمین
دایانا : به کی میگی هرزه ؟ هان؟
هانا : تو چطور ....
دایانا ؛ نذاشتم حرف بزنه یه مشت زدم تو صورتش دستمالو از روی میز برداشتم و گذاشتم روی صورتش که بیهوش شد بعد دست و پاشو بستم و گذاشتمش یه گوشه اشپزخونه ، زنگ زدم به جیمین
لایک یادتون نره رفقا فعلا شرط نداریم ❤️✨✨
۵۶.۶k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.