(تیمار عاشق)
p14
ات: خب جرعت
جیمین: جرعت.......خب امشب باید کنارم بخو***ابی
ات: چی؟؟؟.......عمرا
جیمین: خودت جرعتو انتخاب کردی
.....پس باید این کارو انجام بدی
ات: ولی ....
جیمین: خب .....دیگه بسه
ات: آه.......آره واقعا موافقم
جیمین: ساعت دیگ نزدیکای ۱۲ شده .....تو خوابت میاد ؟؟!
ات: اصلا
جیمین: آره.....معلومه چشات قرمزن
ات: خب دلیل نمیشه که خوابم میاد
جیمین: باشه .....حرفی ندارم ....من میرم بخوابم ...
****که دیدم همینجور که هودیشو در میآورد داره میره سمت اتاق ***
***منم همینجوری نشستم روی کاناپه ......و باخودم حرف میزدم***
ات: تازه ساعت ۱۲ ....لازم نیست الان برم بخوابم .....آره....تازه اگه خوابم اومد همینجا روی کاناپه میخوابم ......
***ولی همینجوریشم که پالتو رو دور خودم پیچونده بودم سردم بود ....کاناپه هام قدیمی و سفت بودن ***
***همینجوری با خودم کلنجار میرفتم تا دیدم ساعت ۱:۳۰ شبه .....و چشام داشتن از خواب در میاومدن.........خیلی یواش رفتم و در اتاق و آروم باز کردم و از لاش توی اتاق رو نگاه کردم ......که دیدم جیمین مثل بچه ها پتو رو دور خودش پیچیده خوابیده ......آروم رفتم توی اتاق و کنار تخت وایسادم ......به صورت جیمین نگاه کردم .....عین بچه ها آروم خوابیده بود .......پتو رو بلند کردم و یواش خوابیدم روی تخت ......سعی میکردم زیاد سر و صدا نکنم که جیمین بیدار بشه
رو به روی جیمین خوابیدم و توی صورتش خیره شدم
***که صدای چک چک بارون توجه ام و جلب کرد ......که هی شدید تر میشدن ....
که یهو صدای رعد و برق شدیدی قلبم و به تپش انداخت ....همیشه وقتی صدای رعد و برق میومد میرفتم و پیش مامان میخوابیدم ....پیش همه شخصیت نترس و شجاعی داشتم ولی در اصل دختری وابسته و ترسویی بودم ولی هیچوقت بروزش نمیدادم چون دوست نداشتم ضعف هامو نشون بدم .....آروم آروم بیشتر به جیمین نزدیک شدم .....وقتی نگاهمو بردم بالا دیدم صو***رتم نزدیک صور***تشه.....که دیدم چشماشو باز کرد ......
جیمین: میدونستم میایی
ات: آره......بخواب
***که دیدم اومد نزدیک تر و دست**شو توی دس**تم قف*ل کرد ***
جیمین: چرا انقدر یخی .....نکنه از رعد و برق میترسی؟؟!
ات: نه سردمه
جیمین: واقعا ....آخه شومینه روشنه و اتاقم گرمه
ات: میشه فقط بخوابیم
***جیمین پیشو***نیشو چسبوند به سرم و گفت : الان گرم میشی
ات: این کارا ....به نظرم درست نیست .....آخه ما حتی دوستم نیستیم
که دیدم سرشو یکم برد عقب و خمار نگام کرد و آروم صور***تشو آورد نزدیک صور*ت***م
و لب***ش و گذاشت روی ل***بم م**ک آروم**ی به ل**بام زد و از*م جد*ا شد
ات: خب جرعت
جیمین: جرعت.......خب امشب باید کنارم بخو***ابی
ات: چی؟؟؟.......عمرا
جیمین: خودت جرعتو انتخاب کردی
.....پس باید این کارو انجام بدی
ات: ولی ....
جیمین: خب .....دیگه بسه
ات: آه.......آره واقعا موافقم
جیمین: ساعت دیگ نزدیکای ۱۲ شده .....تو خوابت میاد ؟؟!
ات: اصلا
جیمین: آره.....معلومه چشات قرمزن
ات: خب دلیل نمیشه که خوابم میاد
جیمین: باشه .....حرفی ندارم ....من میرم بخوابم ...
****که دیدم همینجور که هودیشو در میآورد داره میره سمت اتاق ***
***منم همینجوری نشستم روی کاناپه ......و باخودم حرف میزدم***
ات: تازه ساعت ۱۲ ....لازم نیست الان برم بخوابم .....آره....تازه اگه خوابم اومد همینجا روی کاناپه میخوابم ......
***ولی همینجوریشم که پالتو رو دور خودم پیچونده بودم سردم بود ....کاناپه هام قدیمی و سفت بودن ***
***همینجوری با خودم کلنجار میرفتم تا دیدم ساعت ۱:۳۰ شبه .....و چشام داشتن از خواب در میاومدن.........خیلی یواش رفتم و در اتاق و آروم باز کردم و از لاش توی اتاق رو نگاه کردم ......که دیدم جیمین مثل بچه ها پتو رو دور خودش پیچیده خوابیده ......آروم رفتم توی اتاق و کنار تخت وایسادم ......به صورت جیمین نگاه کردم .....عین بچه ها آروم خوابیده بود .......پتو رو بلند کردم و یواش خوابیدم روی تخت ......سعی میکردم زیاد سر و صدا نکنم که جیمین بیدار بشه
رو به روی جیمین خوابیدم و توی صورتش خیره شدم
***که صدای چک چک بارون توجه ام و جلب کرد ......که هی شدید تر میشدن ....
که یهو صدای رعد و برق شدیدی قلبم و به تپش انداخت ....همیشه وقتی صدای رعد و برق میومد میرفتم و پیش مامان میخوابیدم ....پیش همه شخصیت نترس و شجاعی داشتم ولی در اصل دختری وابسته و ترسویی بودم ولی هیچوقت بروزش نمیدادم چون دوست نداشتم ضعف هامو نشون بدم .....آروم آروم بیشتر به جیمین نزدیک شدم .....وقتی نگاهمو بردم بالا دیدم صو***رتم نزدیک صور***تشه.....که دیدم چشماشو باز کرد ......
جیمین: میدونستم میایی
ات: آره......بخواب
***که دیدم اومد نزدیک تر و دست**شو توی دس**تم قف*ل کرد ***
جیمین: چرا انقدر یخی .....نکنه از رعد و برق میترسی؟؟!
ات: نه سردمه
جیمین: واقعا ....آخه شومینه روشنه و اتاقم گرمه
ات: میشه فقط بخوابیم
***جیمین پیشو***نیشو چسبوند به سرم و گفت : الان گرم میشی
ات: این کارا ....به نظرم درست نیست .....آخه ما حتی دوستم نیستیم
که دیدم سرشو یکم برد عقب و خمار نگام کرد و آروم صور***تشو آورد نزدیک صور*ت***م
و لب***ش و گذاشت روی ل***بم م**ک آروم**ی به ل**بام زد و از*م جد*ا شد
۱۳.۲k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.