سناریو درخواستی هامیکو
آیم جرینگ😧
راستی بچه ها، قراره رمان بنویسم، وقتی منتشرش کنم باید دنبالش کنید😾👊
...........................
هامیکو، دختری با موهای سپید و چشمان آبی یخی، در دنیایی کوچک و گرم از عشق خانوادهاش زندگی میکرد. سفالگری، استاد او بود؛ جایی که در دل خاک سرد، رویاهایش را میپخت. شب حادثه، در کارگاه کوچک استادش، خواب به چشمانش آمد. بیداری، کابوسی هولناک بود. خانهای غرق در خون، خانوادهای بیجان، و مردی غریبه با چشمانی سرخ و پوستی رنگپریده.
ترس، رگهای هامیکو را منجمد کرد. پاهایش به سنگینی کوهی بر زمین میخ شده بودند. مرد غریبه، با نگاهی سرد و خیره، به او نزدیک شد. هامیکو، در دل طوفانی از وحشت، به سوی تاریکی جنگل دوید. تصویر مادر، با چشمانی بسته و لبهایی خونین، در ذهنش تکرار میشد.
برف سنگینی میبارید و زمین را به بستری سفید مبدل کرده بود. هامیکو، در میان کولاک، به دنبال پناهی میگشت. اما تقدیر، او را دوباره به دام آن مرد انداخت. تهدیدهای او، روح کوچک هامیکو را میآزرد، اما ترس، زبانش را بسته بود.
مرد، با چنگالهای تیز، رگهای ظریف هامیکو را شکافت. خون گرم، بر روی برف سفید، نقشهایی هولناک میآفرید. اما هامیکو، همچنان زنده بود. انگار جانی تازه در رگهایش جریان داشت. مرد، با تعجب به او خیره شد. این دختر کوچک، رازی بزرگ را در دل خود پنهان کرده بود. رازی که او را به دنیایی تاریک و ناشناخته میکشاند.
گویا هامیکو، به سفری طولانی و پر رمز و راز خواهد رفت. سفری که سرنوشت او را برای همیشه تغییر خواهد داد آغاز میشود، این دیگر هامیکویی که با استادش سفالگری میآموخت نبود. بلکه هامیکویی جدید متولد شده است.
.......................
خعلی بد شده... انگار همون بیوگرافی خودشو ادبی کردم... اصلا سناریویی که خودم توش خلاقیت به خرج بدم نی🗿💔
راستی بچه ها، قراره رمان بنویسم، وقتی منتشرش کنم باید دنبالش کنید😾👊
...........................
هامیکو، دختری با موهای سپید و چشمان آبی یخی، در دنیایی کوچک و گرم از عشق خانوادهاش زندگی میکرد. سفالگری، استاد او بود؛ جایی که در دل خاک سرد، رویاهایش را میپخت. شب حادثه، در کارگاه کوچک استادش، خواب به چشمانش آمد. بیداری، کابوسی هولناک بود. خانهای غرق در خون، خانوادهای بیجان، و مردی غریبه با چشمانی سرخ و پوستی رنگپریده.
ترس، رگهای هامیکو را منجمد کرد. پاهایش به سنگینی کوهی بر زمین میخ شده بودند. مرد غریبه، با نگاهی سرد و خیره، به او نزدیک شد. هامیکو، در دل طوفانی از وحشت، به سوی تاریکی جنگل دوید. تصویر مادر، با چشمانی بسته و لبهایی خونین، در ذهنش تکرار میشد.
برف سنگینی میبارید و زمین را به بستری سفید مبدل کرده بود. هامیکو، در میان کولاک، به دنبال پناهی میگشت. اما تقدیر، او را دوباره به دام آن مرد انداخت. تهدیدهای او، روح کوچک هامیکو را میآزرد، اما ترس، زبانش را بسته بود.
مرد، با چنگالهای تیز، رگهای ظریف هامیکو را شکافت. خون گرم، بر روی برف سفید، نقشهایی هولناک میآفرید. اما هامیکو، همچنان زنده بود. انگار جانی تازه در رگهایش جریان داشت. مرد، با تعجب به او خیره شد. این دختر کوچک، رازی بزرگ را در دل خود پنهان کرده بود. رازی که او را به دنیایی تاریک و ناشناخته میکشاند.
گویا هامیکو، به سفری طولانی و پر رمز و راز خواهد رفت. سفری که سرنوشت او را برای همیشه تغییر خواهد داد آغاز میشود، این دیگر هامیکویی که با استادش سفالگری میآموخت نبود. بلکه هامیکویی جدید متولد شده است.
.......................
خعلی بد شده... انگار همون بیوگرافی خودشو ادبی کردم... اصلا سناریویی که خودم توش خلاقیت به خرج بدم نی🗿💔
۱.۱k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.