دفتر خاطرات پارت سی
قسمت سی
نمیتونستم نگاهمو ازشون بردارم، میا و جونگکوک متوجه نگاهام به دختری که با جیمین بود شدن، بعد رفتنشون جونگکوک با کنجکاوی گفت
کوک: میخوای بدونی اون دختره کیه؟
لبخندی زدم گفتم
_ میدونم اون خواهر جیمینه!
خندید و چشماشو ریز کرد
کوک: اشتباه فکر کردی اون دختریه که قراره با جیمین نامزد کنه!.
تمام حدسیاتم نابود شد، سرمو تکون دادم و با صورت بی تفاوت و قلبی پر از آشوب گفتم
_ آها خوبه پس.
ازشون فاصله کردم و رفتم دوباره سر جام نشستم، حرف جونگکوک مثل چی تو سرم اکو میشد.
«اشتباه فکر کردی اون دختریه که قراره با جیمین نامزد کنه»
بهتر بود کمی غذا میخوردم تا فکرای تو سرم دیوونم نکنه،،،،کنار میز غذا بودم، غذاهای جورواجور رنگارنگ داشتن چشمک میزدن و میگفتن بیا منو بخور ،، برای خودم از هر نوع غذا کشیدم، بعد اتمام کارم رفتم دوباره سر جام نشستم، مامانم با دیدن حجم زیاد غذا چشماش گرد شد
+ چرا اینقدر زیاد کشیدی؟.
قاقش رو برداشتم و گفتم
_ گشنمه.
دولوپی داشتم غذا میخوردم، با نیشگونی که از بازوم گرفته شد سرمو برگردونم.
+ یکم آروم تر غذا بخور الان بقیه فکر میکنن از قحطی اومدی، یا من بهت غذا نمیدم.
بی تفاوت دوباره مشغول غذا خوردن شدم، نمیدونم چی شد که دوباره نگاهم به جیمین افتاد، داشت تو گوش دختره چیزیو میگفت، دختره نگاهشو داد بهم و با دیدنم خندید، جیمین هم همینطور، نکنه دارن مسخرم میکنن، بزور محتوای دهنمو قورت دادم، احساس کردم با این کارم گلوم پاره شد، روی میز راست نشینم و سعی کردم آروم و با شخصیت غذا بخورم،،،، دست از غذا خوردن کشیدم با اینکه گرسنم بود ولی دلمم نمیخواست زیر نظر و جیمین و اون نامزد زشتش غذا بخورم،البته نامزدش نه زشت بود نه بد رفتار،،،دلم میخواست زودتر مجلس تموم شه و برم خونه حس حال فضای اونجارو نداشتم.
ته: خانم هیزل؟.
سرمو بلند کردم با دیدن تهیونگ از جام بلند شدم و با لبخند گفتم.
_ سلام از دیدنت خوشحالم.
لبخندی زدم، دوباره چشمم به جیمین خورد ولی اینبار دختره کنارش نبود، تعجب کردم.
ته: ایشون نامزد من یوکی هستن.
حواسم نه به تهیونگ بود نه به نامزدش با تعجب به جای خالی دختره نگاه میکردم، دیگه کنار جیمین نمیدیدمش.
_ پس اون دختره کجا رفت؟.
+ منظورت منم؟.
برگشتم، اینبار تعجبم شدت گرفت، زود خودمو جمع کردم و با خنده خرکی گفتم.
_ نه بابا، خب جناب کیم نامزدتون کجاست؟.
اشاره کرد به همون دختره.
ته: ایشون نامزدم یوکی هستن.
احساس میکردم الانکه از تعجب زیاد پس بیوفتم.
_ چی؟ شما قرار نیست با جیمین نامزد کنید؟
خندید گفت
یوکی: جیمین برادرمه!.
گیج شده بودم
_ یعنی چی جونگکوک گفت قراره با جیمین نامزد کنی!.
خندید، اما چیزی نگفت، از یه طرف گیج بودم از طرف دیگه خوشحال، نفسمو فرستادم بیرون
_ خوشبختم منم جئون هیزل هستم.
دستمو بردم جلو و باهاش دست دادم.
یوکی: منم پارک یوکی هستم.
ته: الان کیم یوکیه.
خندیدم....حدود یه ساعت بود که داشتم با یوکی حرف میزدم، فهمیده بودم جیمین توی زندگیش نه عشقی داره نه نامزدی، از این بابت داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم......... بعد تموم شدن مراسم خواستیم بریم که یاد جونگکوک افتادم ، زود خودمو رسوندم به جونگکوک و طلبکارانه بازوشو کشیدم.
_ چرا دروغ گفتی؟ اینکه جیمین قراره با یوکی نامزد کنه؟.
بازوشو که توی دستام بود خلاص کرد.
کوک:فقط انتقام گرفتم همین؟.
از چی داشت انتقام میگرفت.
_ منظورتو نفهمیدم.
کوکی: اگه یادت باشه گفته بودم میا از چی خوشش میاد گفتی جیمین اینم برا اون روز.
مشتمو محکم کوبیدم رو بازوش.
_ وای خطر سکته از بیخ گوشم رد شد دوباره از این شوخیا نکنی!.
مشکوک خیرم شد
کوک: تو از جیمین خوشت میاد؟
بدون گفتن چیز اضافی با خدافظی ازش دور شدم
پایان فلش بک.
یوکی منتظر خیره من نشسته بود روی صندلی.
یوکی: فراموشش کن هیزل!
همین کلمش باعث ریختن اشکام شد.
_ نمیتونم،،،،نمیشه،،،،نمیخوام.
کنارم نشست و آروم منو تو آغوشش گرفت، از لرزش شونه های اونم میتونستم بفهمم داره گریه میکنه.
یوکی: هیزل خود جیمین هم اینو میخواد پس بهترین راه فراموش کردنشه.
خودمو از بغلش جدا کردم.
_ من نمیتونم بارها تلاش کردم ولی نشد، من هنوز دوستش دارم، از من نگاه تا فراموشش کنم.
اشکای یوکی انگار باهم مسابقه دو داشتن، اب بینیشو بالا کشید و با پشت آستینش اشکاشو پاک کرد، هردومو از گریه زیاد چشمامون پف کرده بود، نوک بینی یوکی قرمز شده بود.
یوکی: هیزل؟.
هوم آرومی کردم که گفت.
یوکی: از کی اینقدر عاشقش شدی؟.
نمیدونم از کی و کجا فقط میدونم که بیشتر از همه وجودم دوستش دارم، اما اون نیست تا بهش ثابت کنم که چقدر عاشقشم!.
_ همش تقصیر منه کجاش اصلا با جیمین آشنا نشده بودم.
با دستاش صورتمو قاب کرد، به چشماش خیره شده، چشماش کپی چشمای جیمین بود.
پایان پارت
نمیتونستم نگاهمو ازشون بردارم، میا و جونگکوک متوجه نگاهام به دختری که با جیمین بود شدن، بعد رفتنشون جونگکوک با کنجکاوی گفت
کوک: میخوای بدونی اون دختره کیه؟
لبخندی زدم گفتم
_ میدونم اون خواهر جیمینه!
خندید و چشماشو ریز کرد
کوک: اشتباه فکر کردی اون دختریه که قراره با جیمین نامزد کنه!.
تمام حدسیاتم نابود شد، سرمو تکون دادم و با صورت بی تفاوت و قلبی پر از آشوب گفتم
_ آها خوبه پس.
ازشون فاصله کردم و رفتم دوباره سر جام نشستم، حرف جونگکوک مثل چی تو سرم اکو میشد.
«اشتباه فکر کردی اون دختریه که قراره با جیمین نامزد کنه»
بهتر بود کمی غذا میخوردم تا فکرای تو سرم دیوونم نکنه،،،،کنار میز غذا بودم، غذاهای جورواجور رنگارنگ داشتن چشمک میزدن و میگفتن بیا منو بخور ،، برای خودم از هر نوع غذا کشیدم، بعد اتمام کارم رفتم دوباره سر جام نشستم، مامانم با دیدن حجم زیاد غذا چشماش گرد شد
+ چرا اینقدر زیاد کشیدی؟.
قاقش رو برداشتم و گفتم
_ گشنمه.
دولوپی داشتم غذا میخوردم، با نیشگونی که از بازوم گرفته شد سرمو برگردونم.
+ یکم آروم تر غذا بخور الان بقیه فکر میکنن از قحطی اومدی، یا من بهت غذا نمیدم.
بی تفاوت دوباره مشغول غذا خوردن شدم، نمیدونم چی شد که دوباره نگاهم به جیمین افتاد، داشت تو گوش دختره چیزیو میگفت، دختره نگاهشو داد بهم و با دیدنم خندید، جیمین هم همینطور، نکنه دارن مسخرم میکنن، بزور محتوای دهنمو قورت دادم، احساس کردم با این کارم گلوم پاره شد، روی میز راست نشینم و سعی کردم آروم و با شخصیت غذا بخورم،،،، دست از غذا خوردن کشیدم با اینکه گرسنم بود ولی دلمم نمیخواست زیر نظر و جیمین و اون نامزد زشتش غذا بخورم،البته نامزدش نه زشت بود نه بد رفتار،،،دلم میخواست زودتر مجلس تموم شه و برم خونه حس حال فضای اونجارو نداشتم.
ته: خانم هیزل؟.
سرمو بلند کردم با دیدن تهیونگ از جام بلند شدم و با لبخند گفتم.
_ سلام از دیدنت خوشحالم.
لبخندی زدم، دوباره چشمم به جیمین خورد ولی اینبار دختره کنارش نبود، تعجب کردم.
ته: ایشون نامزد من یوکی هستن.
حواسم نه به تهیونگ بود نه به نامزدش با تعجب به جای خالی دختره نگاه میکردم، دیگه کنار جیمین نمیدیدمش.
_ پس اون دختره کجا رفت؟.
+ منظورت منم؟.
برگشتم، اینبار تعجبم شدت گرفت، زود خودمو جمع کردم و با خنده خرکی گفتم.
_ نه بابا، خب جناب کیم نامزدتون کجاست؟.
اشاره کرد به همون دختره.
ته: ایشون نامزدم یوکی هستن.
احساس میکردم الانکه از تعجب زیاد پس بیوفتم.
_ چی؟ شما قرار نیست با جیمین نامزد کنید؟
خندید گفت
یوکی: جیمین برادرمه!.
گیج شده بودم
_ یعنی چی جونگکوک گفت قراره با جیمین نامزد کنی!.
خندید، اما چیزی نگفت، از یه طرف گیج بودم از طرف دیگه خوشحال، نفسمو فرستادم بیرون
_ خوشبختم منم جئون هیزل هستم.
دستمو بردم جلو و باهاش دست دادم.
یوکی: منم پارک یوکی هستم.
ته: الان کیم یوکیه.
خندیدم....حدود یه ساعت بود که داشتم با یوکی حرف میزدم، فهمیده بودم جیمین توی زندگیش نه عشقی داره نه نامزدی، از این بابت داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم......... بعد تموم شدن مراسم خواستیم بریم که یاد جونگکوک افتادم ، زود خودمو رسوندم به جونگکوک و طلبکارانه بازوشو کشیدم.
_ چرا دروغ گفتی؟ اینکه جیمین قراره با یوکی نامزد کنه؟.
بازوشو که توی دستام بود خلاص کرد.
کوک:فقط انتقام گرفتم همین؟.
از چی داشت انتقام میگرفت.
_ منظورتو نفهمیدم.
کوکی: اگه یادت باشه گفته بودم میا از چی خوشش میاد گفتی جیمین اینم برا اون روز.
مشتمو محکم کوبیدم رو بازوش.
_ وای خطر سکته از بیخ گوشم رد شد دوباره از این شوخیا نکنی!.
مشکوک خیرم شد
کوک: تو از جیمین خوشت میاد؟
بدون گفتن چیز اضافی با خدافظی ازش دور شدم
پایان فلش بک.
یوکی منتظر خیره من نشسته بود روی صندلی.
یوکی: فراموشش کن هیزل!
همین کلمش باعث ریختن اشکام شد.
_ نمیتونم،،،،نمیشه،،،،نمیخوام.
کنارم نشست و آروم منو تو آغوشش گرفت، از لرزش شونه های اونم میتونستم بفهمم داره گریه میکنه.
یوکی: هیزل خود جیمین هم اینو میخواد پس بهترین راه فراموش کردنشه.
خودمو از بغلش جدا کردم.
_ من نمیتونم بارها تلاش کردم ولی نشد، من هنوز دوستش دارم، از من نگاه تا فراموشش کنم.
اشکای یوکی انگار باهم مسابقه دو داشتن، اب بینیشو بالا کشید و با پشت آستینش اشکاشو پاک کرد، هردومو از گریه زیاد چشمامون پف کرده بود، نوک بینی یوکی قرمز شده بود.
یوکی: هیزل؟.
هوم آرومی کردم که گفت.
یوکی: از کی اینقدر عاشقش شدی؟.
نمیدونم از کی و کجا فقط میدونم که بیشتر از همه وجودم دوستش دارم، اما اون نیست تا بهش ثابت کنم که چقدر عاشقشم!.
_ همش تقصیر منه کجاش اصلا با جیمین آشنا نشده بودم.
با دستاش صورتمو قاب کرد، به چشماش خیره شده، چشماش کپی چشمای جیمین بود.
پایان پارت
۲۰.۵k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲