رمان
#رمان
#بچه_فراری
#پارت۳
---。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆ 。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆ 。・:*:
روی پاهایم ایستادم. سعی کردم افکارم را جمع و جور کنم. لبخندی زورکی زدم و گفتم:
"من خوبم..."
هالو نایت دست به سینه شد و نگاه مختصری از بالا تا پایین به من انداخت.
هالو نایت "بیخیال. میدانی که نمیتوانی به من دروغ بگویی. آن لبخند زورکیت همهچیز را لو میدهد."
حق با او بود. هیچوقت نتوانستم چیزی را از او پنهان کنم. او همیشه همهچیز را میفهمید.
هالو نایت "هی، چی شده؟ بهم بگو."
کمی مکث کردم. سرم را پایین انداختم و با صدایی آرام گفتم:
"ن... نمیدانم. فقط ذهنم خیلی بههمریخته است."
هالو نایت کمی جلوتر آمد. چشمانش دقیقتر شد، انگار در افکارم دنبال پاسخی میگشت.
هالو نایت "ذهنت بههمریخته؟ نکنه پدر چیزی بهت گفته؟"
سرم را بالا آوردم و به او خیره شدم. او که این واکنش را دید، لحنش جدیتر شد.
هالو نایت "مطمئنم پدر چیزی گفته. خب؟ چی بهت گفته؟"
نمیدانستم چه باید بگویم. حتی خودم هم درست نمیفهمیدم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. فقط حرفهای پدر را کلمه به کلمه برایش تکرار کردم:
"او گفت باید برای فردا آماده شم. گفت روز موعود فرا رسیده."
هالو نایت ناگهان سرش را پایین انداخت. سکوت کرد، سکوتی سنگین که هوا را پر کرده بود. چیزی نمیگفت. انگار داشت حرفهای مرا در ذهنش سبک و سنگین میکرد. بعد از چند دقیقه سکوت، سرش را بالا آورد و گفت:
هالو نایت "تو باید به اتاقت بری و همانطور که پدر گفت، برای فردا آماده شی."
لحنش سرد و سخت بود، بر خلاف همیشه. او هرگز اینگونه با من صحبت نکرده بود. از شنیدن چنین لحنی حیرت کردم. خواستم چیزی بگویم که ناگهان همان جمله را بلندتر تکرار کرد:
هالو نایت "اولیویا! گفتم به اتاقت برو فقط خودت رو برای فردا آماده کن."
سرم را پایین انداختم. نمیدانستم چه باید بگویم. تنها با صدایی آرام گفتم:
"باشه..."
او را کنار زدم و بهسمت اتاقم دویدم.
از زبان اولیویا: در اتاقم
وقتی به اتاقم رسیدم، در را پشت سرم محکم بستم. بهسمت تختم رفتم و خودم را روی آن پرت کردم. اشکهایم بیاختیار جاری شد. گریه کردم... گریهای که انگار پایان نداشت.
ناراحت بودم. نه فقط از حرفهای پدر، بلکه از همهچیز. از اینکه هیچوقت محبتی از او ندیده بودم. از اینکه مادرم هم درست مثل پدر بود، سرد و بیاحساس. تنها کسی که همیشه کنارم بود و مرا میفهمید، برادرم، هالو نایت بود. اما حالا... حالا او هم اینطور با من صحبت کرده بود.
از خودم پرسیدم: آخرین بار کی اینطور سرم داد زد؟
پاسخ ساده بود: هیچوقت. او هیچوقت اینگونه با من رفتار نکرده بود. همین بیشتر دلم را میشکست.
ادامه دارد....
#بچه_فراری
#پارت۳
---。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆ 。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆ 。・:*:
روی پاهایم ایستادم. سعی کردم افکارم را جمع و جور کنم. لبخندی زورکی زدم و گفتم:
"من خوبم..."
هالو نایت دست به سینه شد و نگاه مختصری از بالا تا پایین به من انداخت.
هالو نایت "بیخیال. میدانی که نمیتوانی به من دروغ بگویی. آن لبخند زورکیت همهچیز را لو میدهد."
حق با او بود. هیچوقت نتوانستم چیزی را از او پنهان کنم. او همیشه همهچیز را میفهمید.
هالو نایت "هی، چی شده؟ بهم بگو."
کمی مکث کردم. سرم را پایین انداختم و با صدایی آرام گفتم:
"ن... نمیدانم. فقط ذهنم خیلی بههمریخته است."
هالو نایت کمی جلوتر آمد. چشمانش دقیقتر شد، انگار در افکارم دنبال پاسخی میگشت.
هالو نایت "ذهنت بههمریخته؟ نکنه پدر چیزی بهت گفته؟"
سرم را بالا آوردم و به او خیره شدم. او که این واکنش را دید، لحنش جدیتر شد.
هالو نایت "مطمئنم پدر چیزی گفته. خب؟ چی بهت گفته؟"
نمیدانستم چه باید بگویم. حتی خودم هم درست نمیفهمیدم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. فقط حرفهای پدر را کلمه به کلمه برایش تکرار کردم:
"او گفت باید برای فردا آماده شم. گفت روز موعود فرا رسیده."
هالو نایت ناگهان سرش را پایین انداخت. سکوت کرد، سکوتی سنگین که هوا را پر کرده بود. چیزی نمیگفت. انگار داشت حرفهای مرا در ذهنش سبک و سنگین میکرد. بعد از چند دقیقه سکوت، سرش را بالا آورد و گفت:
هالو نایت "تو باید به اتاقت بری و همانطور که پدر گفت، برای فردا آماده شی."
لحنش سرد و سخت بود، بر خلاف همیشه. او هرگز اینگونه با من صحبت نکرده بود. از شنیدن چنین لحنی حیرت کردم. خواستم چیزی بگویم که ناگهان همان جمله را بلندتر تکرار کرد:
هالو نایت "اولیویا! گفتم به اتاقت برو فقط خودت رو برای فردا آماده کن."
سرم را پایین انداختم. نمیدانستم چه باید بگویم. تنها با صدایی آرام گفتم:
"باشه..."
او را کنار زدم و بهسمت اتاقم دویدم.
از زبان اولیویا: در اتاقم
وقتی به اتاقم رسیدم، در را پشت سرم محکم بستم. بهسمت تختم رفتم و خودم را روی آن پرت کردم. اشکهایم بیاختیار جاری شد. گریه کردم... گریهای که انگار پایان نداشت.
ناراحت بودم. نه فقط از حرفهای پدر، بلکه از همهچیز. از اینکه هیچوقت محبتی از او ندیده بودم. از اینکه مادرم هم درست مثل پدر بود، سرد و بیاحساس. تنها کسی که همیشه کنارم بود و مرا میفهمید، برادرم، هالو نایت بود. اما حالا... حالا او هم اینطور با من صحبت کرده بود.
از خودم پرسیدم: آخرین بار کی اینطور سرم داد زد؟
پاسخ ساده بود: هیچوقت. او هیچوقت اینگونه با من رفتار نکرده بود. همین بیشتر دلم را میشکست.
ادامه دارد....
۳۲۰
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.