maide of the mansion
اسلاید ۲ لباس یونجی
اسلاید ۳ لباس می کیونگ
یونجی: خب دلم این شکلاتا رو میخواد
جونگ کوک اهی کشید و گفت: ببین اینا خیلی تلخن نه واسه تو خوبن نه بچه اینو میخرم ولی بروی شکلاتای شیرین تر بردار
یونجی لبخندی زد : خیله خب من میرم
داشتم واسه خودم شکلات برمیداشتم که چشمم به جونگ کوک خورد که داشت با تلفن صحبت میکرد پشت قفسه ها وایستادم و به حرفاش گوش کردم
جونگ کوک: سومین بهم زنگ زد جواب دادم سومینااا یه ساعت دیگه میرسیم
سومین: باشه میبینمت
جونگ کوک: پس فعلا
یونجی: سومین؟ این کیه دیگه تا حالا اسمشو نشندیدم تو فکر بودم که با ظاهر شدن جونگ کوک جلوم از فکر اومدم بیرون
جونگ کوک: خب دیگه چیزی نمیخوای؟
یونجی: نه مرسی جونگ کوک خریدارو حساب کرد منم پشت سرش رفتم سوار ماشین شدیم میخواستم راجب سومین ازش بپرسم ولی اونقدر خوابم میومد که نفهمیدم کی خوابم برد
جونگ کوک: رسیدیم خونه یونجی خواب بود ماشینو پارک کردم یونجی و براید بغل کردم و بردمش تو اتاق وسایلو گذاشتم تو اشپز خونه و خودم رفتم پیش سومین
فردا صبح
یونجی: چشمامو باز کردم روی تخت بودم بلند شدم اهههه یادم رفت راجب سومین بپرسم یه لحظه صبر کن امروز مراسم بچه دار شدنمون بود بلند شدم یه دوش گرفتم صبحانه خوردم و لباسامو انتخاب کردم وسایلی که دیشب خریدیمو جمع و جور کردم دیگه نزدیک ساعت ۵ عصر بود یه ارایش لایت کردمو حاضر شدم
یونجی با انرژی زیاد برای شبی که بنظرش شب رویایی بود حاضر میشد بی خبر از اینکه چی در انتظارشه!!!
جونگ کوک: اصلا حوصله امشبو نداشتم دیشبو پیش سومین موندم خیلی دلتنگش بودم کارامو زود تموم کردم رفتم دنبال یونجی
می کیونگ: امشب دلشوره خاصی داشتم وقتی منم باردار شدم این مراسم برگزار شد دقیقاً تو همچین شبی فهمیدم خانواده جئون جه ادمایی هستن یونجی سنش خیلی کمه امید وارم چیزایی که من تجربه کردم رو تجربه نکنه!!
یونجی: جونگ کوک اومد دنبالم سوار شدم بهش سلام دادم خیلی هیجان داشتم از طرف دیگه استرس زیادی داشتم تو فکر بودم که یهو یادم از سومین اومد امم جونگ کوکاا
جونگ کوک: بله
یونجی: ام سومین کیه
جونگ کوک: با این حرف یونجی جا خوردم از طرف دیگه فقط بخاطر بچه تو شکمش تحملش میکنم نمیدونستم چه جوابی بدم که وارد خونه بودیم
بعدا بهت میگم
یونجی: باشه پیاده شدیم جونگ کوک دستمو گرفت و وارد شدیم همه نگاها به ما بود
♡♡♡♡
اسلاید ۳ لباس می کیونگ
یونجی: خب دلم این شکلاتا رو میخواد
جونگ کوک اهی کشید و گفت: ببین اینا خیلی تلخن نه واسه تو خوبن نه بچه اینو میخرم ولی بروی شکلاتای شیرین تر بردار
یونجی لبخندی زد : خیله خب من میرم
داشتم واسه خودم شکلات برمیداشتم که چشمم به جونگ کوک خورد که داشت با تلفن صحبت میکرد پشت قفسه ها وایستادم و به حرفاش گوش کردم
جونگ کوک: سومین بهم زنگ زد جواب دادم سومینااا یه ساعت دیگه میرسیم
سومین: باشه میبینمت
جونگ کوک: پس فعلا
یونجی: سومین؟ این کیه دیگه تا حالا اسمشو نشندیدم تو فکر بودم که با ظاهر شدن جونگ کوک جلوم از فکر اومدم بیرون
جونگ کوک: خب دیگه چیزی نمیخوای؟
یونجی: نه مرسی جونگ کوک خریدارو حساب کرد منم پشت سرش رفتم سوار ماشین شدیم میخواستم راجب سومین ازش بپرسم ولی اونقدر خوابم میومد که نفهمیدم کی خوابم برد
جونگ کوک: رسیدیم خونه یونجی خواب بود ماشینو پارک کردم یونجی و براید بغل کردم و بردمش تو اتاق وسایلو گذاشتم تو اشپز خونه و خودم رفتم پیش سومین
فردا صبح
یونجی: چشمامو باز کردم روی تخت بودم بلند شدم اهههه یادم رفت راجب سومین بپرسم یه لحظه صبر کن امروز مراسم بچه دار شدنمون بود بلند شدم یه دوش گرفتم صبحانه خوردم و لباسامو انتخاب کردم وسایلی که دیشب خریدیمو جمع و جور کردم دیگه نزدیک ساعت ۵ عصر بود یه ارایش لایت کردمو حاضر شدم
یونجی با انرژی زیاد برای شبی که بنظرش شب رویایی بود حاضر میشد بی خبر از اینکه چی در انتظارشه!!!
جونگ کوک: اصلا حوصله امشبو نداشتم دیشبو پیش سومین موندم خیلی دلتنگش بودم کارامو زود تموم کردم رفتم دنبال یونجی
می کیونگ: امشب دلشوره خاصی داشتم وقتی منم باردار شدم این مراسم برگزار شد دقیقاً تو همچین شبی فهمیدم خانواده جئون جه ادمایی هستن یونجی سنش خیلی کمه امید وارم چیزایی که من تجربه کردم رو تجربه نکنه!!
یونجی: جونگ کوک اومد دنبالم سوار شدم بهش سلام دادم خیلی هیجان داشتم از طرف دیگه استرس زیادی داشتم تو فکر بودم که یهو یادم از سومین اومد امم جونگ کوکاا
جونگ کوک: بله
یونجی: ام سومین کیه
جونگ کوک: با این حرف یونجی جا خوردم از طرف دیگه فقط بخاطر بچه تو شکمش تحملش میکنم نمیدونستم چه جوابی بدم که وارد خونه بودیم
بعدا بهت میگم
یونجی: باشه پیاده شدیم جونگ کوک دستمو گرفت و وارد شدیم همه نگاها به ما بود
♡♡♡♡
۱۴.۵k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.