چـ نـ د پـ ارتـ یـ درخواستی هیونلیکس
چـنـد پـارتـیـ #درخواستی #هیونلیکس
پسر کوچکتر هق هق کنان گفت«هق...من فقط...هق اومدم...ازت بپرسم...هق کجا باید...هق بخابم...اما تو منو هق داری مسخره میکنی..هق»
پسر بزرگتر پوزخندی زد و گفت«اوخی نگاش کن داره گریه میکنه همین حالا اون اشکای لعنتیو پاک کن بیا دنبالم»
پسر موبلوند با بانمکی بیش از حدش شروع به پاک کردن اشک هایش با دستان کوچک و بامزه اش کرد و گفت«هق...با..باشه»
و مانند جوجه ای به دنبال پسر راه افتاد...
پسر بزرگتر گفت«برو تو»
پسر موبلوند با لحن بامزه اش گفت«شب بخیر»
پسر بزرگتر جوری رفتار کرد که انکار چیزی نشنیده...
ساعت:²⁰•⁶صبح
صدای اذیت کننده گوشی به صدا درآمد که باعث شد که تمام سازنده های گوشی را مورد عنایت خود قرار دهد...
²⁰دقیقه بعد
به سمت اشپزخانه رفت و تکه ای نان تست را در تستر گذاشت و مربای توت فرنگی که مربای مورد علاقه اش بود را از یخچال بیرون اورد..
نان هارا از تستر بیرون کشید و مربا را بر روی نان مالید..(مدیونید اگ فک کنین منحرفم)
درحالی که نان تست در دهاتش بود و برگه های a³ زیر بغلش بود و دوربین عکاسی دور گردنش اویزان بود به سمت در خانه رفت و بدون سر و صدا در خانه را باز کرد که با صدلی پشت سرش تعجب کرد و برگشت
«سریع بپوش که برسونمت»
پسر مو بلوند با تعجب گفت«هیونجین تو کی بیدار شدی؟»
پسر بزرگتر با سردی لب زد«دیگه اونش به تو ربط نداره»
«باشه به هرحال ممنون»
سوار ماشین مشکی رنگ شدند و پسر بزرگتر موزیک ملایمی پخش کرد و راه افتاد...
از ماشن پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت
ساعت³⁰•⁸بعد از ظهر
....
گایز خیلیییی خابم میاد چرت و پرت نوشتم بد شدددد خیلیم کوتاه شد ببخشیددددد شرایطا رو کمتر میکنمممم
⁴لایک
⁴کامنت
حیح چیزی نیستن تا فردا شب برسونیدش
اگ هم بد شد بگین ادامه ندم:)
ماچ به کلتون زیباها:)
پسر کوچکتر هق هق کنان گفت«هق...من فقط...هق اومدم...ازت بپرسم...هق کجا باید...هق بخابم...اما تو منو هق داری مسخره میکنی..هق»
پسر بزرگتر پوزخندی زد و گفت«اوخی نگاش کن داره گریه میکنه همین حالا اون اشکای لعنتیو پاک کن بیا دنبالم»
پسر موبلوند با بانمکی بیش از حدش شروع به پاک کردن اشک هایش با دستان کوچک و بامزه اش کرد و گفت«هق...با..باشه»
و مانند جوجه ای به دنبال پسر راه افتاد...
پسر بزرگتر گفت«برو تو»
پسر موبلوند با لحن بامزه اش گفت«شب بخیر»
پسر بزرگتر جوری رفتار کرد که انکار چیزی نشنیده...
ساعت:²⁰•⁶صبح
صدای اذیت کننده گوشی به صدا درآمد که باعث شد که تمام سازنده های گوشی را مورد عنایت خود قرار دهد...
²⁰دقیقه بعد
به سمت اشپزخانه رفت و تکه ای نان تست را در تستر گذاشت و مربای توت فرنگی که مربای مورد علاقه اش بود را از یخچال بیرون اورد..
نان هارا از تستر بیرون کشید و مربا را بر روی نان مالید..(مدیونید اگ فک کنین منحرفم)
درحالی که نان تست در دهاتش بود و برگه های a³ زیر بغلش بود و دوربین عکاسی دور گردنش اویزان بود به سمت در خانه رفت و بدون سر و صدا در خانه را باز کرد که با صدلی پشت سرش تعجب کرد و برگشت
«سریع بپوش که برسونمت»
پسر مو بلوند با تعجب گفت«هیونجین تو کی بیدار شدی؟»
پسر بزرگتر با سردی لب زد«دیگه اونش به تو ربط نداره»
«باشه به هرحال ممنون»
سوار ماشین مشکی رنگ شدند و پسر بزرگتر موزیک ملایمی پخش کرد و راه افتاد...
از ماشن پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت
ساعت³⁰•⁸بعد از ظهر
....
گایز خیلیییی خابم میاد چرت و پرت نوشتم بد شدددد خیلیم کوتاه شد ببخشیددددد شرایطا رو کمتر میکنمممم
⁴لایک
⁴کامنت
حیح چیزی نیستن تا فردا شب برسونیدش
اگ هم بد شد بگین ادامه ندم:)
ماچ به کلتون زیباها:)
۵.۸k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.