مافیای شب p²³
مافیای شب p²³
*پرش زمانی به فردا ساعت ۹*
ویو تهیونگ
صبح با صدای باز و بسته شدن در بلند شدم ...خیلی خوابالویی رفتم پایین و دیدم که مامان و بابام اومدن..اونم با کلی چمدون و ساک...فک کنم که میخوان تا زایمان رایا اینجا باشن...ولی.....هیچکس در و براشون باز نکرده بود پس اونا چطوری اومدن داخل؟
م.ت: سلام پسرم...نچ نچ الان چه وقت خوابه هان...برو دست و صورتت و بشور برو سر کار من و بابات مراقب رایا هستیم...برو...راستی رایا خوابه؟
تهیونگ: سلام!....آره خوابه...شما چطوری اومدین؟
م.ت: با هواپیما....
تهیونگ: منظورم اینه که در همه خوابن پس کی در و براتون باز کرد!
ب.ت: پسرم .....کلید زاپاس داریمممم
تهیونگ: خیلی خوب باشه ...من میرم دوش بگیرم...
ب.ت: وایسا ببینم ...پسرا کجان سازمان؟!!
تهیونگ: نه ...خوابن...
م.ت: خیلی خوب صحبت کردن برای بعد...عروس و نوه هام خوابن؟
تهیونگ: بله 😐
م.ت: بزار بخوابه....او...رایا حالش خوبه...
تهیونگ: دیروز که واقعا حالش خراب بود...هی گریه میکرد...انقدر گریه کرده که مثل عروس مرده شده..
م.ت: اشکال نداره الان ما اینجاییم و درضمن کلی هم تقویت کننده اووردم...به آجوما هم بگو بره یه مدتی استراحت...من هستم...
تهیونگ: خیلی خوب باشه...
بعد از یه ربع صحبت رفتم اتاق...
رایا: تهیونگ کی اومده؟ (خوابالویی)
تهیونگ: مامان و بابام...تو بگیر بخواب عشقم..
رایا: نه باید بلند شم...کمکم میکنی؟
تهیونگ: آره....دستت و بده....آروم بلند شو..
کمکم کردم که رایا بلند شه و رفتم دوش گرفتم...
ویو رایا
رفتم آبی به دست و صورتم زدم و لباسم و عوض کردم (اسلاید دوم)
بعد رفتم پایین ولی حالت تهوع گرفتم و بدو بدو رفتم دستشویی....و دوباره اومدم پایین (ودف..)
یه بوهای خوشمزه ای در آشپزخونه میومد...رفتم و دیدم که...دیدم که....یه میز صبحانه پررررر از صبحانه های خوشمزه.....
م.ت: سلام...عروس خوشگلم...خوب خوابیدی ...نچ نچ نگاه کن تروخدا...تا با این وضعت گریه هم کردی...بیا ..بیا یه چیزی بخور ..پوست و استخون شدی...
رایا: سلام ....شما کی اومدین...دستتون هم بابت صبحانه درد نکنه (خیلی با تعجب و خجالتی)
ب.ت: دیروز تا قضیه ی تورو فهمیدیم با اولین پرواز اومدیم...اون دوتا هویج خوابن ( عههههه...این دوتا عشقای مننااااا)
رایا: آره...الان میرم بیدارشون میکنم...
ب.ت: نه ...تو بیا بشین با این شکم میخوای کلی طبقه رو بری بالا...
بعد بابای تهیونگ رفت تا کوکمین و بیدار کنه...
م.ت: بیا فدات شم...بیا یکم از این بخور...بیا یکم از این بریز روش (از این جور مادر شوارا فقط توی فیکا هستن ...جدی نگیرید)
رایا: تا کی اینجایین؟
م.ت: دوماه...
رایا: پوففففف...دو ماه...به خدا من الان حالم خیلی بهتره ....
م.ت: نه عزیزم ...برای هممون بهتره
کوک: جییییییییغ....بابا الان بیدار میشم...توروخدا وام کنننننن
جیمین: عررررر......رایاااااا....تهیووووونگگگگگگ....کمممممککک
رایا: اینا چرا دارن داد و بیداد میکنن
م.ت: نگران نباش
*پنج دقیقه بعد*
تهیونگ: سلاممم...جونننن...عجب میزی..
م.ت: دست نزنیا...همش برای رایاس
تهیونگ: همشون ...حتی اون کیک شکلاتیه
م.ت: بلی
کوک: مامااانننن...شما ها کی اومدین... واو جیمین بدو بیا صبحانه
م.ت: دست بزنید ...دستتون و قلم میکنم (دلت میاددد)
جیمین: چرا اونوقت؟
م.ت: چون همششش برای رایاس..حتی اون کیک شکلاتی و اون شیرموز
کوک: شیرررررمووورزززز
رایا: نه بابا مامان شوخی میکنه...بیاید بخورید..
کوک، جیمین، تهیونگ: لتس گوووو
***
داستان ادامه دارد..
*پرش زمانی به فردا ساعت ۹*
ویو تهیونگ
صبح با صدای باز و بسته شدن در بلند شدم ...خیلی خوابالویی رفتم پایین و دیدم که مامان و بابام اومدن..اونم با کلی چمدون و ساک...فک کنم که میخوان تا زایمان رایا اینجا باشن...ولی.....هیچکس در و براشون باز نکرده بود پس اونا چطوری اومدن داخل؟
م.ت: سلام پسرم...نچ نچ الان چه وقت خوابه هان...برو دست و صورتت و بشور برو سر کار من و بابات مراقب رایا هستیم...برو...راستی رایا خوابه؟
تهیونگ: سلام!....آره خوابه...شما چطوری اومدین؟
م.ت: با هواپیما....
تهیونگ: منظورم اینه که در همه خوابن پس کی در و براتون باز کرد!
ب.ت: پسرم .....کلید زاپاس داریمممم
تهیونگ: خیلی خوب باشه ...من میرم دوش بگیرم...
ب.ت: وایسا ببینم ...پسرا کجان سازمان؟!!
تهیونگ: نه ...خوابن...
م.ت: خیلی خوب صحبت کردن برای بعد...عروس و نوه هام خوابن؟
تهیونگ: بله 😐
م.ت: بزار بخوابه....او...رایا حالش خوبه...
تهیونگ: دیروز که واقعا حالش خراب بود...هی گریه میکرد...انقدر گریه کرده که مثل عروس مرده شده..
م.ت: اشکال نداره الان ما اینجاییم و درضمن کلی هم تقویت کننده اووردم...به آجوما هم بگو بره یه مدتی استراحت...من هستم...
تهیونگ: خیلی خوب باشه...
بعد از یه ربع صحبت رفتم اتاق...
رایا: تهیونگ کی اومده؟ (خوابالویی)
تهیونگ: مامان و بابام...تو بگیر بخواب عشقم..
رایا: نه باید بلند شم...کمکم میکنی؟
تهیونگ: آره....دستت و بده....آروم بلند شو..
کمکم کردم که رایا بلند شه و رفتم دوش گرفتم...
ویو رایا
رفتم آبی به دست و صورتم زدم و لباسم و عوض کردم (اسلاید دوم)
بعد رفتم پایین ولی حالت تهوع گرفتم و بدو بدو رفتم دستشویی....و دوباره اومدم پایین (ودف..)
یه بوهای خوشمزه ای در آشپزخونه میومد...رفتم و دیدم که...دیدم که....یه میز صبحانه پررررر از صبحانه های خوشمزه.....
م.ت: سلام...عروس خوشگلم...خوب خوابیدی ...نچ نچ نگاه کن تروخدا...تا با این وضعت گریه هم کردی...بیا ..بیا یه چیزی بخور ..پوست و استخون شدی...
رایا: سلام ....شما کی اومدین...دستتون هم بابت صبحانه درد نکنه (خیلی با تعجب و خجالتی)
ب.ت: دیروز تا قضیه ی تورو فهمیدیم با اولین پرواز اومدیم...اون دوتا هویج خوابن ( عههههه...این دوتا عشقای مننااااا)
رایا: آره...الان میرم بیدارشون میکنم...
ب.ت: نه ...تو بیا بشین با این شکم میخوای کلی طبقه رو بری بالا...
بعد بابای تهیونگ رفت تا کوکمین و بیدار کنه...
م.ت: بیا فدات شم...بیا یکم از این بخور...بیا یکم از این بریز روش (از این جور مادر شوارا فقط توی فیکا هستن ...جدی نگیرید)
رایا: تا کی اینجایین؟
م.ت: دوماه...
رایا: پوففففف...دو ماه...به خدا من الان حالم خیلی بهتره ....
م.ت: نه عزیزم ...برای هممون بهتره
کوک: جییییییییغ....بابا الان بیدار میشم...توروخدا وام کنننننن
جیمین: عررررر......رایاااااا....تهیووووونگگگگگگ....کمممممککک
رایا: اینا چرا دارن داد و بیداد میکنن
م.ت: نگران نباش
*پنج دقیقه بعد*
تهیونگ: سلاممم...جونننن...عجب میزی..
م.ت: دست نزنیا...همش برای رایاس
تهیونگ: همشون ...حتی اون کیک شکلاتیه
م.ت: بلی
کوک: مامااانننن...شما ها کی اومدین... واو جیمین بدو بیا صبحانه
م.ت: دست بزنید ...دستتون و قلم میکنم (دلت میاددد)
جیمین: چرا اونوقت؟
م.ت: چون همششش برای رایاس..حتی اون کیک شکلاتی و اون شیرموز
کوک: شیرررررمووورزززز
رایا: نه بابا مامان شوخی میکنه...بیاید بخورید..
کوک، جیمین، تهیونگ: لتس گوووو
***
داستان ادامه دارد..
۲.۹k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.