💦رمان زمستان💦 پارت 69
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: کشیده شدم سمتش افتادم تو بغلش و لباشو گزاشت رو لبام ی لحظه بیخیال همه چیز دستمو کردم توی موهاشو منم باهاش ادامه دادم...
ارسلان: تنها چیزی ک هیچ وقت برام تکراری نمیشد طعم لباش بود اون نگاهش همه چی اون دنیای من شده بود ک ی دفعه گوشیم زنگ خورد با بی میلی از دیانا جدا شدم اسم رضا رو گوشیم نمایان شد...لعنت بهت ک همیشه بد موقع زنگ میزنی...
_الو جانم رضا
+ارسلان(با بغض)
_رضا چی شده چرا داری گریه میکنی؟
+عسلم رف:)
▪︎فلش بک به شب مهمونی▪︎
رضا: بعد اینکه دیانا و ارسلان رفتن عسلم رفتش...عسل کجا میری؟
عسل: رو به روش وایستادم با نفرت زل زدم تو چشاش....نمیبینی این عوضی(خطاب به مهراب) چی کار کرد واقعا واست متاسفام ک به خاطر همچین ادم اشغالی دیانایی ک مثل خواهرت بود و ریختی دور
رضا: عسل وایستا
عسل: با سرعت از اونجا خارج شدم
رضا: از خیابون داشت رد میشد...عسل صبر کن
عسل: برگشتم و خیره شدم تو چشمای رضا...
رضا: عسلل...فک نمیکردم ک این اخرین باری باشه ک تو چشاش زل میزنم
▪︎پایان فلش بک▪︎
ارسلان: چی میگی رضا؟
رضا: لوکیشن واست میفرستم بیا..
ارسلان: الو رضا...صدای بوقی ک تو گوشم میپیچید و
حرف رضا عسلم رف:)
دیانا: ارسلان چی شده؟
ارسلان: باید بریم
دیانا: کجا؟
ارسلان: پیش رضا...لوکیشن و رضا فرستاد خدا خدا میکردم ک اون لوکیشن نباشه ولی همونجا بود بیمارستان...تمام راه سکوت بین من و دیانا حکم فرما بود
دیانا: با دیدن رضا ک روی صندلی نشسته و سرشو بین دستاش گرفته قلبم احساس کردم دیگه نمیزنه زیر لب اسم رضا رو گفتم و برگشت و خیره شد بهم...
رضا: دیانا دیدی؟ عسلم از جلو چشم رف...
دیانا: چی میگی رضا؟
رضا: میدونی ک مهراب و زنده نمیزارم؟
《رمان زمستون❄》
دیانا: کشیده شدم سمتش افتادم تو بغلش و لباشو گزاشت رو لبام ی لحظه بیخیال همه چیز دستمو کردم توی موهاشو منم باهاش ادامه دادم...
ارسلان: تنها چیزی ک هیچ وقت برام تکراری نمیشد طعم لباش بود اون نگاهش همه چی اون دنیای من شده بود ک ی دفعه گوشیم زنگ خورد با بی میلی از دیانا جدا شدم اسم رضا رو گوشیم نمایان شد...لعنت بهت ک همیشه بد موقع زنگ میزنی...
_الو جانم رضا
+ارسلان(با بغض)
_رضا چی شده چرا داری گریه میکنی؟
+عسلم رف:)
▪︎فلش بک به شب مهمونی▪︎
رضا: بعد اینکه دیانا و ارسلان رفتن عسلم رفتش...عسل کجا میری؟
عسل: رو به روش وایستادم با نفرت زل زدم تو چشاش....نمیبینی این عوضی(خطاب به مهراب) چی کار کرد واقعا واست متاسفام ک به خاطر همچین ادم اشغالی دیانایی ک مثل خواهرت بود و ریختی دور
رضا: عسل وایستا
عسل: با سرعت از اونجا خارج شدم
رضا: از خیابون داشت رد میشد...عسل صبر کن
عسل: برگشتم و خیره شدم تو چشمای رضا...
رضا: عسلل...فک نمیکردم ک این اخرین باری باشه ک تو چشاش زل میزنم
▪︎پایان فلش بک▪︎
ارسلان: چی میگی رضا؟
رضا: لوکیشن واست میفرستم بیا..
ارسلان: الو رضا...صدای بوقی ک تو گوشم میپیچید و
حرف رضا عسلم رف:)
دیانا: ارسلان چی شده؟
ارسلان: باید بریم
دیانا: کجا؟
ارسلان: پیش رضا...لوکیشن و رضا فرستاد خدا خدا میکردم ک اون لوکیشن نباشه ولی همونجا بود بیمارستان...تمام راه سکوت بین من و دیانا حکم فرما بود
دیانا: با دیدن رضا ک روی صندلی نشسته و سرشو بین دستاش گرفته قلبم احساس کردم دیگه نمیزنه زیر لب اسم رضا رو گفتم و برگشت و خیره شد بهم...
رضا: دیانا دیدی؟ عسلم از جلو چشم رف...
دیانا: چی میگی رضا؟
رضا: میدونی ک مهراب و زنده نمیزارم؟
۶۳.۳k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.