گنـاهـکار pat 31:
خواستم آنیتا ببوسم که
شایان:اوه،یخت باز شده ارسلان،
آنیتا:اع،شایان
جون شایان
مزاحم شدی،
شایان:چشم ببخشید ما میریم اگه راحت نیستین برین،تو اتاق
آنیتا:خب ارسلان پاشو،
بریم،پر باز کردم رفتم داخل و آنیتا و رو تخت انداختم و روش حلقه زدم،
آنیتا: شروع کردم به باز کردن دکمه ارسلاااان و لباشو میمکیدم،
ارسلان: خواستم،لباس آنیتا جر بدم که صورت دیانا اومد جلوم نمیتونم فراموشش کنم،از آنیتا جدا شدم
آنیتا:اع،ارسلان چ.را اینجور کردی،
نمیتونم
یعنی چی بابا تو با من حال کن بعد حرف بزن
گفتممم نمیتونم
باشع بابا آروم
ارسلان:شایان من رفتم،از پله ها اومدم پایین و سوار ماشین شدم،
دیانا:رو مبل نشسته بود مو اشک تو چشام جمع شده بود من اونو دوست دارم پس ،دیلنا دختر تو عاشق یه آدم بی احساس شدی آخه چرا باید حسی به این ارسلاااان داشته باشم،،
تلفن زنگ خورد،و رفتم برداشتم،
الـو؛
سلام دیانا
اع،نیکا کجایین
هیچی خونه محرااااب،به عسل بگو بیاد واستون شام درست کنه،من میشه امشب با مهشاد اینجا بمونیم،از ارسلان بپرس
دیانا: ارسلان. غلط کرده،
اع،نیستش که اینجوری فش میدی؟
اره،بمون هیچی نمیشه
مرسی عشقممم
خداحافظ،
بای
دیانا:از پله ها رفتم پایین
ارسلان:رسیدم خونه،و از پله ها بالا میرفتم که یکی از کنارم رد شد
،توو
دیانا:برگشتین اقااااا،
به تو ربطی نداره
اره من چیکاره ام راست میگی افرین،وراه افتادم به سمت پایین
کجا میری،
اینممم به تو ربطی نداره
ارسلان:دیانا،ااااااا
چیهههههه.
گمشو بالاااااااا
نمیخوام،
ارسلان:تند تند رفتم پایین و جلو راهشو گرفتم؟ نمیزارم
دیانا: انگشت اشاره مو بردم سمتش تووووو.
ارسلان:من چیی😏
دیانا:به چشمای ارسلان نگاه کردم بغضم گرفت سرمو انداختم پایین
ارسلان:وای ناراحت شد باز با توام
دیانا:خدایا دیگه تحمل ندارم،یا یه کاری کن فراموشی بگیرم و هیچی یادم نیاد،یا بیا من ببر پیشش خودت.دیگه نمیتونم،اشک هام سرازیر شد
ارسلان: گریه نکنننن،انقدر از دخترای ناز نازی بدم نمیاد،به سمت بالا رفتم
دیانا:آروم آروم میرفتم پایین که روی یکی از پله ها نشستم شروع کردم به گریه کردن تا دلم خالی شه،جایی ندارم برم تنها کار اینه بهش هیچ اهمیتی ندم، چشام داشت میسوخت که،رفتم بالا تو آشپزخونه یه آب به صورتم زدم،و اومدم بیرون،
ارسلان:رو مبل دراز کشیده بودم،که دیانا دیدم،چرا چشات اینجورین
دیانا:ازت خواهش میکنم با من هیچ کاریی نداشته باش واقعاً ممنون میشمممممم&(با داد)
ارسلان:سر من داد نزن
اع،چشم قربان ،از این به بعد.
چی.
رفتم رو به روی ارسلان وایستادم،
چیه،اومدی آشتی
نه،اومدم بگم از این به بعد همون آدم سنگدلی،حتی راضی نیستم ببینمت
ارسلان:بلند شدم، چی گفتی،خب از اینجا برووو
جایی ندارند باز بغض کردم،
ارسلان:با حرف دیانا دلم سوخت براش راست میگه هیچ جایی نداره،اصلا برو اتاقت،
میریممممم🥺🥺😢فرار کردم تو اتاق و در محکم بستم،
ارسلان:اروممممم
دیانا:رفتم خودمو رو تخت پهن کردم،و سرم. تو بالشت فشار، دادم،وگریهههه کردم و زار زدم
ارسلان:خدای گریه. دیانا داشت عصبیم میکردم که رو مبل خوابم برد کم کم،
دیانا:یک ساعت گذشت که،بلند شدم تو آیینه خودمو نگاه کردم مث جن ها شده بودم رفتم سمت حموم وان و پر کردم و توش نشستمم،
_________بعد حماممم،،،،
اومدم بیرون که لباس زیر همامو پوشیدم،یه سوتین و شر*ت پوشیدم حال نداشتم بقیه لباسامو بپوشم،همینجور خودمو رو تخت دراز کردم،به سقف اتاق خیره شدم،
ارسلان*بلندشدمو که دیدم محراب زنگ زده،
الو
داداش دیانا همه چیزو گفت
چی رو
بچه ها امشب اینجان
یاشه،
دست درد نکنه ،خداحافظ
خونه تاریک بود بلندشدم هیچ خبری از دیانا نبود رفتم بالا در اتاق باز کردم،این چه وضعیه
دیانا*هیچ اهمیتی نداددم و پتو رو انداختم روم و چشامو بستم
ارسلان*با توامم،
چیه،
خوبی
اع،مرسی که حالمو پرسیدی
بلند شدم و حوله دورم گرفتم رفتم بیرون،که ارسلان نذاشت،
دیانااا،چشات قرمزن،
خب
برو بشور،
چشم ارباب
با حرف دیانا،یکم از خودم بدم اومد
دیانا*ارباب میشه برین اونور
به من نگو ا باب
چشم اباب
میگم نگووو
باشع،ارباب
اع،بیا بروو،بیاد یه جوری از دلش در بیا م رفتم پایین و رو مبل نشستم،
دیانا*قوطی آب برداشتم و خوردم،و اون. بیرون از آشپزخونه،
ارسلان*میخوای بریم بیرون
نه
وایسا،خونه محرابشون چی
نه،ارسلان نمیخوام،من نمیخوا.....اعععععععع
چیه!
اون اون چ..چیه
چی رو میگی.
گردنت،
ارسلان 😳😳😳😳😳😳😳😳
شایان:اوه،یخت باز شده ارسلان،
آنیتا:اع،شایان
جون شایان
مزاحم شدی،
شایان:چشم ببخشید ما میریم اگه راحت نیستین برین،تو اتاق
آنیتا:خب ارسلان پاشو،
بریم،پر باز کردم رفتم داخل و آنیتا و رو تخت انداختم و روش حلقه زدم،
آنیتا: شروع کردم به باز کردن دکمه ارسلاااان و لباشو میمکیدم،
ارسلان: خواستم،لباس آنیتا جر بدم که صورت دیانا اومد جلوم نمیتونم فراموشش کنم،از آنیتا جدا شدم
آنیتا:اع،ارسلان چ.را اینجور کردی،
نمیتونم
یعنی چی بابا تو با من حال کن بعد حرف بزن
گفتممم نمیتونم
باشع بابا آروم
ارسلان:شایان من رفتم،از پله ها اومدم پایین و سوار ماشین شدم،
دیانا:رو مبل نشسته بود مو اشک تو چشام جمع شده بود من اونو دوست دارم پس ،دیلنا دختر تو عاشق یه آدم بی احساس شدی آخه چرا باید حسی به این ارسلاااان داشته باشم،،
تلفن زنگ خورد،و رفتم برداشتم،
الـو؛
سلام دیانا
اع،نیکا کجایین
هیچی خونه محرااااب،به عسل بگو بیاد واستون شام درست کنه،من میشه امشب با مهشاد اینجا بمونیم،از ارسلان بپرس
دیانا: ارسلان. غلط کرده،
اع،نیستش که اینجوری فش میدی؟
اره،بمون هیچی نمیشه
مرسی عشقممم
خداحافظ،
بای
دیانا:از پله ها رفتم پایین
ارسلان:رسیدم خونه،و از پله ها بالا میرفتم که یکی از کنارم رد شد
،توو
دیانا:برگشتین اقااااا،
به تو ربطی نداره
اره من چیکاره ام راست میگی افرین،وراه افتادم به سمت پایین
کجا میری،
اینممم به تو ربطی نداره
ارسلان:دیانا،ااااااا
چیهههههه.
گمشو بالاااااااا
نمیخوام،
ارسلان:تند تند رفتم پایین و جلو راهشو گرفتم؟ نمیزارم
دیانا: انگشت اشاره مو بردم سمتش تووووو.
ارسلان:من چیی😏
دیانا:به چشمای ارسلان نگاه کردم بغضم گرفت سرمو انداختم پایین
ارسلان:وای ناراحت شد باز با توام
دیانا:خدایا دیگه تحمل ندارم،یا یه کاری کن فراموشی بگیرم و هیچی یادم نیاد،یا بیا من ببر پیشش خودت.دیگه نمیتونم،اشک هام سرازیر شد
ارسلان: گریه نکنننن،انقدر از دخترای ناز نازی بدم نمیاد،به سمت بالا رفتم
دیانا:آروم آروم میرفتم پایین که روی یکی از پله ها نشستم شروع کردم به گریه کردن تا دلم خالی شه،جایی ندارم برم تنها کار اینه بهش هیچ اهمیتی ندم، چشام داشت میسوخت که،رفتم بالا تو آشپزخونه یه آب به صورتم زدم،و اومدم بیرون،
ارسلان:رو مبل دراز کشیده بودم،که دیانا دیدم،چرا چشات اینجورین
دیانا:ازت خواهش میکنم با من هیچ کاریی نداشته باش واقعاً ممنون میشمممممم&(با داد)
ارسلان:سر من داد نزن
اع،چشم قربان ،از این به بعد.
چی.
رفتم رو به روی ارسلان وایستادم،
چیه،اومدی آشتی
نه،اومدم بگم از این به بعد همون آدم سنگدلی،حتی راضی نیستم ببینمت
ارسلان:بلند شدم، چی گفتی،خب از اینجا برووو
جایی ندارند باز بغض کردم،
ارسلان:با حرف دیانا دلم سوخت براش راست میگه هیچ جایی نداره،اصلا برو اتاقت،
میریممممم🥺🥺😢فرار کردم تو اتاق و در محکم بستم،
ارسلان:اروممممم
دیانا:رفتم خودمو رو تخت پهن کردم،و سرم. تو بالشت فشار، دادم،وگریهههه کردم و زار زدم
ارسلان:خدای گریه. دیانا داشت عصبیم میکردم که رو مبل خوابم برد کم کم،
دیانا:یک ساعت گذشت که،بلند شدم تو آیینه خودمو نگاه کردم مث جن ها شده بودم رفتم سمت حموم وان و پر کردم و توش نشستمم،
_________بعد حماممم،،،،
اومدم بیرون که لباس زیر همامو پوشیدم،یه سوتین و شر*ت پوشیدم حال نداشتم بقیه لباسامو بپوشم،همینجور خودمو رو تخت دراز کردم،به سقف اتاق خیره شدم،
ارسلان*بلندشدمو که دیدم محراب زنگ زده،
الو
داداش دیانا همه چیزو گفت
چی رو
بچه ها امشب اینجان
یاشه،
دست درد نکنه ،خداحافظ
خونه تاریک بود بلندشدم هیچ خبری از دیانا نبود رفتم بالا در اتاق باز کردم،این چه وضعیه
دیانا*هیچ اهمیتی نداددم و پتو رو انداختم روم و چشامو بستم
ارسلان*با توامم،
چیه،
خوبی
اع،مرسی که حالمو پرسیدی
بلند شدم و حوله دورم گرفتم رفتم بیرون،که ارسلان نذاشت،
دیانااا،چشات قرمزن،
خب
برو بشور،
چشم ارباب
با حرف دیانا،یکم از خودم بدم اومد
دیانا*ارباب میشه برین اونور
به من نگو ا باب
چشم اباب
میگم نگووو
باشع،ارباب
اع،بیا بروو،بیاد یه جوری از دلش در بیا م رفتم پایین و رو مبل نشستم،
دیانا*قوطی آب برداشتم و خوردم،و اون. بیرون از آشپزخونه،
ارسلان*میخوای بریم بیرون
نه
وایسا،خونه محرابشون چی
نه،ارسلان نمیخوام،من نمیخوا.....اعععععععع
چیه!
اون اون چ..چیه
چی رو میگی.
گردنت،
ارسلان 😳😳😳😳😳😳😳😳
۷۰.۹k
۲۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.