❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟐𝟗❦
سلام عشقولیام دلم نیومد منتظر بذارمتون هرچند که خیلی هم تا پايان امتحان ها نیست اما شما خیلی منتظر موندید ببخشید
(یک هفته بعد)
به دیوار جلوم خیره بودم اما هیچ توجه ای روش نداشتم و حتی نمیتونستم رنگش رو تشخیص بدم فقط درحال سوال کردن از خودم بودم که چرا به جیمین اعتماد کردم؟
چرا باید بهم راست بگه؟ اصلا چرا باید دروغ بگه؟
اما این برگه های آزمایش و برگ های حضانتم مدرکی روی تمام سوال هام بود و خفم میکرد
بیشتر از هرچیزی دلم برای مامان و بابا تنگ شده بود میدونستم که قرار نیست مثل تو فیلم ها بخاطره این لطفشون سر صدا کنم که چرا بهم نگفتم
برعکس الان فقط میخواستم بغلشون کنم تا تمام این عذاب ها تموم بشه
تلفن رو که کنارم ویبره میرفت رو برداشتم و با اسم بابا لبخند کوچیکی گوشه لبم نشست برعکس این یک هفته خیلی خسته شده بودم با شوق جواب دادم
یونا:بابااا دلم تنگ شده بود، خوب شد زنگ زدی
بابا:اولند سلام دختر بی ادبم دومند ماهم خیلی دل تنگتیم
لبخندی زدم اما نمیدونم این قطره اشک روی گونم چی بود
خیلی آروم پاکش کردم و گفتم
یونا:مامان اونجاست؟
بابا:آره میخوای باهاش صحبت کنی
یونا:اگه میشه
بابا باشه ای گفت و بعد چند ثانیه صدای مامان توی گوشم پیچید
مامان:دختر کوچولوی من اونجاس
با شنیدن صدای مامان بغضم بیشتر شد
و صدای گرفتم خودش و نشون داد
یونا:مامان..
مامان:یونا! حالت خوبه؟
یونا:کی میایین؟
مامان:فردا عصر دختره پرو فکرمیکردم بدون ما بیشتر بهت خوش میگذره
یونا:اصلا
مامان:خیلی خب حالا آبغوره نگیر فردا میایم و میبینیم چقدر دل تنگی
میدونستم که مامان همیشه متوجه حالم میشه و الان که لو رفته بودم هق بلندی زدم خیلی سخته به کسایی که اینقدر وابستهو مادر و پدرتن بعد متوجه بشی که بچه واقعیشون نیستی
یونا:اوم خوبه... زود بیا دلم برات تنگ شده
...
امشب آرومتر بودم چون فردا میتونستم مامان و بابا رو ببینم و باهاشون حرف بزنم
بازم مثل همیشه در اتاق به صدا امد
یونا:ممنون آجوما اما من میل ندارم
خواستم بخوابم اما در باز شد و هانا وارد شد
هانا:ببند دختر میمون
روی تخت نشستم و گفتم
یونا:هانا میل ندارم
هانا:منم نگفتم میخوری یا نه گفتم باید بخوری
کنارم روی تخت نشست قاشق اول و نزدیک اورد قیافمو جمع کرد که با چشم غره مجبور شدم جلو برم و قاشق اولو بخورم
...
با سر و صدا و هم همه ای که شد نگاهمو از زمین گرفتم و به جمعیتی که جیغشون هوا رفته بود و چند نفری هم گریه میکردن دادم چی یه دفعه چرا اینجوری شد
سمت خانمی که پرواز هارو اعلام میکرد رفتم و پرسیدم
یونا:ببخشید پرواز کره به تایلند چقدر دیگه میرسه
بهم نگاهی کرد و با تاسف گفت
*اه متاسفم اما پرواز سقوط داشته و یکی از پرواز هام گم شده باید تا پایان برسی منتظر بمونید
الان این چی گفت
مامانم....
بابا....
نه این امکان نداره
الان دلیل این هم همه رو فهمیدم
ضعیف تو بدنم موج میزد و پاهام سست شده بود روی زمين افتادم و فقط نفس میکشیدم و اشکام دونه دونه روی صورتم میریخت با تحلیل حرف اون دیونه دیگه نتونستم تحمل کنم و با تمام توان جیغ میزدم
یونا:نههههه تو دیونه ای این واقعیت نداره واقعیت نداره ندارهههه
...
با تکون دادن کسی چشمام و باز کردم و نفس عمیقی کشیدم
جیمین بالا سرم بود خدای من خواب بود
جیمین روی تخت نشست و بی حرف بغلم کرد
روی تخت دراز کشید و با زورش منم روی تخت دراز کشیدم
سرم رو سینش بود هنوز قطره قطره اشک میریخت اما با ملاحظه نوازشم میکرد تا آروم شم تعجب داشت که جیمین اینقدر آروم برخورد کرده اما الآن اصلا حال فکرکردن بهش نداشتم فقط سعی کرد با آهنگ تپش قلبش خودمو آروم کنم نمیدونم شنیدن صدا از طرف کسه دیگه ای اینطور آرومم میکرد یانه اما تو اون لحظه خیلی آرامش بخش بود
داشتم خواب میرفت که صدای باز شدن در باعث شد چشمامو باز کنم و.......
(یک هفته بعد)
به دیوار جلوم خیره بودم اما هیچ توجه ای روش نداشتم و حتی نمیتونستم رنگش رو تشخیص بدم فقط درحال سوال کردن از خودم بودم که چرا به جیمین اعتماد کردم؟
چرا باید بهم راست بگه؟ اصلا چرا باید دروغ بگه؟
اما این برگه های آزمایش و برگ های حضانتم مدرکی روی تمام سوال هام بود و خفم میکرد
بیشتر از هرچیزی دلم برای مامان و بابا تنگ شده بود میدونستم که قرار نیست مثل تو فیلم ها بخاطره این لطفشون سر صدا کنم که چرا بهم نگفتم
برعکس الان فقط میخواستم بغلشون کنم تا تمام این عذاب ها تموم بشه
تلفن رو که کنارم ویبره میرفت رو برداشتم و با اسم بابا لبخند کوچیکی گوشه لبم نشست برعکس این یک هفته خیلی خسته شده بودم با شوق جواب دادم
یونا:بابااا دلم تنگ شده بود، خوب شد زنگ زدی
بابا:اولند سلام دختر بی ادبم دومند ماهم خیلی دل تنگتیم
لبخندی زدم اما نمیدونم این قطره اشک روی گونم چی بود
خیلی آروم پاکش کردم و گفتم
یونا:مامان اونجاست؟
بابا:آره میخوای باهاش صحبت کنی
یونا:اگه میشه
بابا باشه ای گفت و بعد چند ثانیه صدای مامان توی گوشم پیچید
مامان:دختر کوچولوی من اونجاس
با شنیدن صدای مامان بغضم بیشتر شد
و صدای گرفتم خودش و نشون داد
یونا:مامان..
مامان:یونا! حالت خوبه؟
یونا:کی میایین؟
مامان:فردا عصر دختره پرو فکرمیکردم بدون ما بیشتر بهت خوش میگذره
یونا:اصلا
مامان:خیلی خب حالا آبغوره نگیر فردا میایم و میبینیم چقدر دل تنگی
میدونستم که مامان همیشه متوجه حالم میشه و الان که لو رفته بودم هق بلندی زدم خیلی سخته به کسایی که اینقدر وابستهو مادر و پدرتن بعد متوجه بشی که بچه واقعیشون نیستی
یونا:اوم خوبه... زود بیا دلم برات تنگ شده
...
امشب آرومتر بودم چون فردا میتونستم مامان و بابا رو ببینم و باهاشون حرف بزنم
بازم مثل همیشه در اتاق به صدا امد
یونا:ممنون آجوما اما من میل ندارم
خواستم بخوابم اما در باز شد و هانا وارد شد
هانا:ببند دختر میمون
روی تخت نشستم و گفتم
یونا:هانا میل ندارم
هانا:منم نگفتم میخوری یا نه گفتم باید بخوری
کنارم روی تخت نشست قاشق اول و نزدیک اورد قیافمو جمع کرد که با چشم غره مجبور شدم جلو برم و قاشق اولو بخورم
...
با سر و صدا و هم همه ای که شد نگاهمو از زمین گرفتم و به جمعیتی که جیغشون هوا رفته بود و چند نفری هم گریه میکردن دادم چی یه دفعه چرا اینجوری شد
سمت خانمی که پرواز هارو اعلام میکرد رفتم و پرسیدم
یونا:ببخشید پرواز کره به تایلند چقدر دیگه میرسه
بهم نگاهی کرد و با تاسف گفت
*اه متاسفم اما پرواز سقوط داشته و یکی از پرواز هام گم شده باید تا پایان برسی منتظر بمونید
الان این چی گفت
مامانم....
بابا....
نه این امکان نداره
الان دلیل این هم همه رو فهمیدم
ضعیف تو بدنم موج میزد و پاهام سست شده بود روی زمين افتادم و فقط نفس میکشیدم و اشکام دونه دونه روی صورتم میریخت با تحلیل حرف اون دیونه دیگه نتونستم تحمل کنم و با تمام توان جیغ میزدم
یونا:نههههه تو دیونه ای این واقعیت نداره واقعیت نداره ندارهههه
...
با تکون دادن کسی چشمام و باز کردم و نفس عمیقی کشیدم
جیمین بالا سرم بود خدای من خواب بود
جیمین روی تخت نشست و بی حرف بغلم کرد
روی تخت دراز کشید و با زورش منم روی تخت دراز کشیدم
سرم رو سینش بود هنوز قطره قطره اشک میریخت اما با ملاحظه نوازشم میکرد تا آروم شم تعجب داشت که جیمین اینقدر آروم برخورد کرده اما الآن اصلا حال فکرکردن بهش نداشتم فقط سعی کرد با آهنگ تپش قلبش خودمو آروم کنم نمیدونم شنیدن صدا از طرف کسه دیگه ای اینطور آرومم میکرد یانه اما تو اون لحظه خیلی آرامش بخش بود
داشتم خواب میرفت که صدای باز شدن در باعث شد چشمامو باز کنم و.......
۳۰.۵k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.