فیک تقاص پارت ۲۸
هیونگ شیک با اون لبخند چندشش داشت با جونگ کوک اختلات میکرد انگار فیلمی که جلوی مردم تو مراسم ازدواج مون براش بازی کردیم خیلی به دلش نشسته ولی من حالم از این وضعیت داره بهم میخوره
تهیونگ مودش خیلی عوض شده بود ناراحت به نظر میرسید و وقتی ازش پرسیدم چی شده فقط گفت یه کم نگرانه ولی نگفت واسه چی
نوع نگاهش بهم تغییر کرده بود انگار نگرانیش به خاطر من بود و همین منو میترسوند
بعد از چند دقیقه بدون هیچ حرف اضافه ای رفتیم
سوار ماشین شدیم از اونجایی که فهمیدم فاصله ی عمارت تا خونه ی جونگ کوک تقریبا یه ساعت بود
جونگ کوک ماشین و روشن کرد و راه افتاد
سرم و تکیه داده بودم به شیشه ی ماشین و به بیرون نگا میکردم دلم گرفته بود هیچی نبود که ارومم کنه هیچ گوشی ای نداشتم که اهنگ گوش کنم هیچ دفتری نداشتم که نقاشی کنم یا هیچ کتابی نداشتم که بخونم ..... هیچی نبود ، فقط خودم بودم و خودم و من نمی تونستم به تنهایی خودمو اروم کنم
سکوت خیلی بدی بین مون بود
احساس میکردم اگه کوچیکترین صدایی از خودم در بیارم قراره توجهش بهم جلب بشه و من اینو نمیخواستم حتی نمی خواستم که بهم نگا کنه با اینکه هیچ بدی ای ازش ندیده بودم
از اونجایی که نسبت به پسرا دید منفی داشتم همین حس منفی باعث میشد اینقد به این موضوع بال و پر بدم
یعنی باید دیدم و نسبت به پسرا عوض میکردم ؟
اونقدری فک کردم که دیگه متوجه نشدم کی ولی خوابم برد !
جونگ کوک ویو
همه ی توجهم بهش بود ولی اون خیلی فراری بود
هیچ صدایی در نمیاورد و اونقدری تو خودش رفته بود که بالاخره خوابش برد
چرا اصلا بهش توجه میکردم ؟ من نمی خوام بهش توجه کنم ولی همین که میخواد ازم فرار کنه باعث میشه تمام توجهم بره سمتش
ولی در کل نظرم در موردش عوض نشده
اون هنوزم یه ادم رومخ و مسخره ست و قراره نقش یه ادم اضافی رو تو زندگیم داشته باشه که فقط حواسم و پرت میکنه
بعد از تقریبا ۴۰ دقیقه رانندگی رسیدم خونه ی خودم با بوق ماشین (اقای لی)سرایدار در خونه رو باز کرد و ماشین و داخل حیاط پارک کردم
وقتی از ماشین پیاده شدم اقای لی با عجله اومد سمتم و گفت خسته نباشید اقا ... مبارک باشه بالاخره ازدواج کردید امیدوارم زندگی خوبی رو با هم داشته باشید اقا...
خیلی از اقای لی خوشم میاد چون فرد خیلی فداکار قابل اعتماد و مهربونیه البته فرد مسنی هم هست به قدری رازداره که حتی حرفایی که من بهش میگم رو هیونگ شیک نمیتونه از زیر زبونش بکشه بیرون همیشه منتظر بود من ازدواج کنم و مطمئن بود یه دختر خیلی خوب قراره قسمت من بشه در این موردش نظری ندارم ولی خب اقای لی و زنش بالاخره به ارزوشون رسیدن
البته چون خودشون بچه دار نمیشدن منو مثل بچه ی خودشون میدیدن به خاطر همین منتظر عروسی من بودن که بالاخره واسه شون فرا رسید
گفتم مرسی عمو (به خاطر اینکه خیلی با اقای لی و زنش اوکیه بهشون میگه عمو و عمه)
رفتم در سمت ا/ت رو باز کنم که دیدم سرش و به در تکیه داده اگه باز کنم با سر میره تو زمین
اقای لی با مهربونی همیشگیش گفت میخواید من کمک کنم اقا ؟
تهیونگ مودش خیلی عوض شده بود ناراحت به نظر میرسید و وقتی ازش پرسیدم چی شده فقط گفت یه کم نگرانه ولی نگفت واسه چی
نوع نگاهش بهم تغییر کرده بود انگار نگرانیش به خاطر من بود و همین منو میترسوند
بعد از چند دقیقه بدون هیچ حرف اضافه ای رفتیم
سوار ماشین شدیم از اونجایی که فهمیدم فاصله ی عمارت تا خونه ی جونگ کوک تقریبا یه ساعت بود
جونگ کوک ماشین و روشن کرد و راه افتاد
سرم و تکیه داده بودم به شیشه ی ماشین و به بیرون نگا میکردم دلم گرفته بود هیچی نبود که ارومم کنه هیچ گوشی ای نداشتم که اهنگ گوش کنم هیچ دفتری نداشتم که نقاشی کنم یا هیچ کتابی نداشتم که بخونم ..... هیچی نبود ، فقط خودم بودم و خودم و من نمی تونستم به تنهایی خودمو اروم کنم
سکوت خیلی بدی بین مون بود
احساس میکردم اگه کوچیکترین صدایی از خودم در بیارم قراره توجهش بهم جلب بشه و من اینو نمیخواستم حتی نمی خواستم که بهم نگا کنه با اینکه هیچ بدی ای ازش ندیده بودم
از اونجایی که نسبت به پسرا دید منفی داشتم همین حس منفی باعث میشد اینقد به این موضوع بال و پر بدم
یعنی باید دیدم و نسبت به پسرا عوض میکردم ؟
اونقدری فک کردم که دیگه متوجه نشدم کی ولی خوابم برد !
جونگ کوک ویو
همه ی توجهم بهش بود ولی اون خیلی فراری بود
هیچ صدایی در نمیاورد و اونقدری تو خودش رفته بود که بالاخره خوابش برد
چرا اصلا بهش توجه میکردم ؟ من نمی خوام بهش توجه کنم ولی همین که میخواد ازم فرار کنه باعث میشه تمام توجهم بره سمتش
ولی در کل نظرم در موردش عوض نشده
اون هنوزم یه ادم رومخ و مسخره ست و قراره نقش یه ادم اضافی رو تو زندگیم داشته باشه که فقط حواسم و پرت میکنه
بعد از تقریبا ۴۰ دقیقه رانندگی رسیدم خونه ی خودم با بوق ماشین (اقای لی)سرایدار در خونه رو باز کرد و ماشین و داخل حیاط پارک کردم
وقتی از ماشین پیاده شدم اقای لی با عجله اومد سمتم و گفت خسته نباشید اقا ... مبارک باشه بالاخره ازدواج کردید امیدوارم زندگی خوبی رو با هم داشته باشید اقا...
خیلی از اقای لی خوشم میاد چون فرد خیلی فداکار قابل اعتماد و مهربونیه البته فرد مسنی هم هست به قدری رازداره که حتی حرفایی که من بهش میگم رو هیونگ شیک نمیتونه از زیر زبونش بکشه بیرون همیشه منتظر بود من ازدواج کنم و مطمئن بود یه دختر خیلی خوب قراره قسمت من بشه در این موردش نظری ندارم ولی خب اقای لی و زنش بالاخره به ارزوشون رسیدن
البته چون خودشون بچه دار نمیشدن منو مثل بچه ی خودشون میدیدن به خاطر همین منتظر عروسی من بودن که بالاخره واسه شون فرا رسید
گفتم مرسی عمو (به خاطر اینکه خیلی با اقای لی و زنش اوکیه بهشون میگه عمو و عمه)
رفتم در سمت ا/ت رو باز کنم که دیدم سرش و به در تکیه داده اگه باز کنم با سر میره تو زمین
اقای لی با مهربونی همیشگیش گفت میخواید من کمک کنم اقا ؟
۳۶.۹k
۰۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.