فیک قاتل من
پارت 67
#قاتل_من
بعد از مسیر طولانی ماشین تهیونگ به جای مقصودش میرسه و پشت سرش ماشین های افرادش متوقف میشه...
تهیونگ با یک ضرب در ماشین باز میکنه و کتشو توی تنش مرتب میکنه و کلتی که پشت کمرش قایم کرده بود و سفت توی دستش میگیره.. افراد و محافظ های سوهو که پیش مقر پراکنده شده بودند کار تهیونگ چند برابر سخت تر میکردن و تهیونگ چاره ای جز درگیر شدن باهاشون نداشت....
بعد از درگیری طولانی که کشته زیادی داده بود تهیونگ از میان جمعیت و سروصدای هر دو باند رد شد و نزدیک مقر شد....
کلتشو پشت کمرش قایم کرد و با لگد در مقر باند عقرب و باز میکنه و وارد مقر میشه دلش میخواست وقتی وارد بشه فرشته ی قشنگشو پیدا کنه و بهش بگه که چقد دلش براش تنگ شده و با بغل کردنش بهش حس امنیت بده...."با احتیاط تمام اتاق ها و دفتر های مقر رو گشت ولی خبری از ا/ت نبود بیشتر ناامید و عصبانی شده بود چون فک میکرد سوهو بهشون دروغ گقته و ا/ت جای دیگه ای زندانی کرده...
تهیونگ که ناامید شده بود کلافه دسته ی به شقیقه اش میزنه و با حرص نفسشو به بیرون میفرسته.... از مقر خارج میشه ودر حالی که اطراف مقر دید میزد با دیدن گردنبندی ک خودش برای ا/ت خریده بود و الان روی زمین افتاده برای چند لحظه از حرکت کردن متوقف میشه و احساس میکنه قلبش قراره از تپیدن منصرف بشه نزدیک گردنبند میشه روی شکمش خم میشه و آروم گردنبند و از زمین برمیداره و اونو محکم تو مشتش فشار میده و بالافاصله اونو تو جیب کتش قرار میده تهیونگ با دیدن گردنبند افتادهای ا/ت مطمئن میشه که ا/ت فرار کرده و دست سوهو نیست...
تهیونگ به سمت میتسویا برمیگرده و میگه من میرم دنبال ا/ت بگردم بقیه کارو میسپارم بهت فقط اگ کوک اینجا اومد بگو بیاد دنبالم....
"میتسویا!" چشم جناب!! فقط مواظب خودتون باشید....
!!تهیونگ: حتما.. تو همینطور
هوا تاریکتر شده بود و استرسم بیشتر شده بود نمیدونستم تو این جنگ تاریک قراره چه خاکی به سرم بریزم از شدت خستگی و گرسنگی توان راه رفتن نداشتم چارهای جز دویدن و دور شدن از چشم افراد سوهو نداشتم... از روی ناچاری و خستگی شدید روی درختی تیکه دادم و بی توجه به اینکه فراد سوهو هنوز تا هنوز دنبالم می گشتن چشام و بستم نمیخواستم بخوابم فقط میخواستم یه نمه از خستگیم رفع شه و دوباره شروع به فرار کنم ک کمکم چشام گرم شد و...
تهیونگ که میدونست ا/ت هنوز زیاد دور نشده
و اگ دنبالش بگرده حتما پیداش میکنه وباید قبل از اینکه افراد سوهو اونو پیدا کنن و بلایی سرش بیارن اونو پیدا کنه بی وقفه راه میرفت و تمام جاها را با دقت نگاه میکرد و امیدوار بود که هنوز سلامه و اتفاقی براش نیافتاده....
باسرو صدای شدیدی از خواب پریدم طوری ک مو تو تنم سیخ شده بود اشکام بی اختیار میریخت نگو من احمق تو این وضعیت بحرانی خوابم برده و الان افراد سوهو زیادی بهم نزدیک شدن... تکونی به خودم دادم و از جام بلندشدم و بی توجه به افراد سوهو که چند متر دور درحال گشتن بودن شروع به دویدن کردم و پیش خودم میگفتم پشت سرتو نگاه نکن پشت سرتو نگاه نکن....فقط به جلو حرکت کن....نباید دوباره توسط افراد سوهو دستگیر بشی....
_باصدای یکی از محافظا که میگفت دختره اینجاست!! نزارید فرار کنه!! (برید بیارینش اون بیشتر از این نمیتونه دووم بیاره).... (تا الانشم حسابی کوفته و داغونه!!)....
"چیکار باید میکردم؟ اصلا جز اشک ریختن مگه چارهای دیگه ای هم داشتم ؟! اصلا خوشم نميومد ضعیف به نظر بیام و همیشه از اینکه بخواهم تسلیم شم متنفر بودم واسه همین....
#kim
#قاتل_من
بعد از مسیر طولانی ماشین تهیونگ به جای مقصودش میرسه و پشت سرش ماشین های افرادش متوقف میشه...
تهیونگ با یک ضرب در ماشین باز میکنه و کتشو توی تنش مرتب میکنه و کلتی که پشت کمرش قایم کرده بود و سفت توی دستش میگیره.. افراد و محافظ های سوهو که پیش مقر پراکنده شده بودند کار تهیونگ چند برابر سخت تر میکردن و تهیونگ چاره ای جز درگیر شدن باهاشون نداشت....
بعد از درگیری طولانی که کشته زیادی داده بود تهیونگ از میان جمعیت و سروصدای هر دو باند رد شد و نزدیک مقر شد....
کلتشو پشت کمرش قایم کرد و با لگد در مقر باند عقرب و باز میکنه و وارد مقر میشه دلش میخواست وقتی وارد بشه فرشته ی قشنگشو پیدا کنه و بهش بگه که چقد دلش براش تنگ شده و با بغل کردنش بهش حس امنیت بده...."با احتیاط تمام اتاق ها و دفتر های مقر رو گشت ولی خبری از ا/ت نبود بیشتر ناامید و عصبانی شده بود چون فک میکرد سوهو بهشون دروغ گقته و ا/ت جای دیگه ای زندانی کرده...
تهیونگ که ناامید شده بود کلافه دسته ی به شقیقه اش میزنه و با حرص نفسشو به بیرون میفرسته.... از مقر خارج میشه ودر حالی که اطراف مقر دید میزد با دیدن گردنبندی ک خودش برای ا/ت خریده بود و الان روی زمین افتاده برای چند لحظه از حرکت کردن متوقف میشه و احساس میکنه قلبش قراره از تپیدن منصرف بشه نزدیک گردنبند میشه روی شکمش خم میشه و آروم گردنبند و از زمین برمیداره و اونو محکم تو مشتش فشار میده و بالافاصله اونو تو جیب کتش قرار میده تهیونگ با دیدن گردنبند افتادهای ا/ت مطمئن میشه که ا/ت فرار کرده و دست سوهو نیست...
تهیونگ به سمت میتسویا برمیگرده و میگه من میرم دنبال ا/ت بگردم بقیه کارو میسپارم بهت فقط اگ کوک اینجا اومد بگو بیاد دنبالم....
"میتسویا!" چشم جناب!! فقط مواظب خودتون باشید....
!!تهیونگ: حتما.. تو همینطور
هوا تاریکتر شده بود و استرسم بیشتر شده بود نمیدونستم تو این جنگ تاریک قراره چه خاکی به سرم بریزم از شدت خستگی و گرسنگی توان راه رفتن نداشتم چارهای جز دویدن و دور شدن از چشم افراد سوهو نداشتم... از روی ناچاری و خستگی شدید روی درختی تیکه دادم و بی توجه به اینکه فراد سوهو هنوز تا هنوز دنبالم می گشتن چشام و بستم نمیخواستم بخوابم فقط میخواستم یه نمه از خستگیم رفع شه و دوباره شروع به فرار کنم ک کمکم چشام گرم شد و...
تهیونگ که میدونست ا/ت هنوز زیاد دور نشده
و اگ دنبالش بگرده حتما پیداش میکنه وباید قبل از اینکه افراد سوهو اونو پیدا کنن و بلایی سرش بیارن اونو پیدا کنه بی وقفه راه میرفت و تمام جاها را با دقت نگاه میکرد و امیدوار بود که هنوز سلامه و اتفاقی براش نیافتاده....
باسرو صدای شدیدی از خواب پریدم طوری ک مو تو تنم سیخ شده بود اشکام بی اختیار میریخت نگو من احمق تو این وضعیت بحرانی خوابم برده و الان افراد سوهو زیادی بهم نزدیک شدن... تکونی به خودم دادم و از جام بلندشدم و بی توجه به افراد سوهو که چند متر دور درحال گشتن بودن شروع به دویدن کردم و پیش خودم میگفتم پشت سرتو نگاه نکن پشت سرتو نگاه نکن....فقط به جلو حرکت کن....نباید دوباره توسط افراد سوهو دستگیر بشی....
_باصدای یکی از محافظا که میگفت دختره اینجاست!! نزارید فرار کنه!! (برید بیارینش اون بیشتر از این نمیتونه دووم بیاره).... (تا الانشم حسابی کوفته و داغونه!!)....
"چیکار باید میکردم؟ اصلا جز اشک ریختن مگه چارهای دیگه ای هم داشتم ؟! اصلا خوشم نميومد ضعیف به نظر بیام و همیشه از اینکه بخواهم تسلیم شم متنفر بودم واسه همین....
#kim
۱۳.۷k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.