دوپارتی ..وقتی روت اسلحه کشید..پارت2 اخر
دوپارتی ..وقتی روت اسلحه کشید..پارت2 اخر
تعجب کردی هیچکس رو نمیشناختی که بخواد این وقت شب به خونت بیاد
به علاو..بخاطر موقعیت هیونجین افراد کمی بودن که بخوان بدونن محل زندگیتون کجاست..
نفس عمیقی کشیدی.. سمت در رفتی و بازش کردی
.
.
رعد و برق وحشتناکی به اسمون حجوم اورده بود
با همون یکبار رعد و برق ابر های داخل اسمون گره ی بینشونو بیشتر کردن و بیشتر بهم نزدیک شدن
باران به خیابون های شهر حمله کرد ..خیلی بیرحمانه به زمین شلاق میزد
کسانی که بیرون بودن سریع به جاهای مختلف پناه بردن
تنها کسی که براش مهم نبود زیر اون بارون خیس بشه پسری بود که قلبش خیلی درد میکرد
با بیاد اوردن دعوای شدید با عشقش چشم هاش رو بهم فشار داد
با بیاد اوردن اینکه چقدر بی رحمانه روی عشقش اسلحه کشید بیشتر خودش رو هیولا میدونست
دقیقا لقبی که بهش دادن همین بود ..هیولای مافیا
حوصله ی هیچی رو نداشت .. نمیدونست حاله عشقش چطور .. ولی این غرور لعنتی اجازه نمیداد تا بخوادبره خونه و از تنها کسی که اونو بخواطر خودش دوست داشت معذرت خواهی کنه..
سمت باری رفت و تصمیم گرفت اینقدر مست کنه که دیگه متوجه ی هیچی نشه..
.
بعد از خوردن تقریبا 23 تا بطری ابجو از بار بیرون اومد. .. نمیتنست رو پاهاش وایسه.. اینقدر مست بود که حتی نمیتونست یک قدم بردار
خودش رو جمع و جور کرد و سمت نا کجا راه افتاد..
.
.
دختر متعجب به پسرک مست نگاه میکرد از موهاش و لباساش اب میچکید
سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و تعجبش رو پنهان..پسر نگاه خمارش رو به دختر داد.. برای اینکه بتونه درست روی پاهایی که سست شدن وایسه . ارنج دست چپش رو روی ستون کنار در قرار داد..دست ازادش رو از جیبش در اورد و موهایی که الان خیسه اب شدن رو به بالا هدایت کرد
زبونش رو روی لب های خشکش کشید و دوباره به دختر خیره شد
- هیون..
-چرا تعجب میکنی..چیزی برای تعجب هست
دختر سرش رو یکم جلو برد.. درست حدس زده بود
-هیون ..تو مستی
پسر سرش رو کج کرد ولی حرفی نزد.. موهای خیسش جلوی چشم هاش اومدن اومد دوباره بدتشون بالا که دستش از طرف دختر کشیده شد.. ووارد خونه شدن دختر پسرک مست رو روی مبل گذاشت
-صبر کن..الان بر میگردم
خواست قدمی برداره که دستش کشیده شد و روی پسر مست فرود اومد
-لازم نیست..زود خشک میشن
-ولم کن هیونجین..
-متاسفم..
-هیونجین.. نمیتونی هر غلطی که دلت میخواد بکنی و بعدا با یک عذر خواهی روشو بپوشونی..
پسر سرش رو کج کرد
- تو بگو.. بگو چیکار کنم تا عذرم رو بپذیری
-تنها کاری که میتونی بکنی اینه که الکی ادم نکشس
-دوباره شروع نکن..سرم درد میگیره وقتی به اون ابله فکر میکنم
باورت نمیشد همچین حرفی زده
-هیونجین تو خانوادش.. زندگیش.. روهاشو ازش گرفتی.. چطور.. چطور میتونی
-بهت گفتم تمومش کن... باشه..دیگه اینکارو نمیکنم..درست میگی.. حالا جوابمو بده.. چیکار کنم که..
به بوسه ای که به لبش زدی شکه شد ولی چون مست بود نشونش نداد
-هوم.. این چی بود
-رفع دلتنگی
لبخندی زد
-منم دلم برای بوی تنت تنگ شده بود
لب هلش رو محکم به لبات کبوند و بوسه ایی رو شروع کرد که..
هانورا
تعجب کردی هیچکس رو نمیشناختی که بخواد این وقت شب به خونت بیاد
به علاو..بخاطر موقعیت هیونجین افراد کمی بودن که بخوان بدونن محل زندگیتون کجاست..
نفس عمیقی کشیدی.. سمت در رفتی و بازش کردی
.
.
رعد و برق وحشتناکی به اسمون حجوم اورده بود
با همون یکبار رعد و برق ابر های داخل اسمون گره ی بینشونو بیشتر کردن و بیشتر بهم نزدیک شدن
باران به خیابون های شهر حمله کرد ..خیلی بیرحمانه به زمین شلاق میزد
کسانی که بیرون بودن سریع به جاهای مختلف پناه بردن
تنها کسی که براش مهم نبود زیر اون بارون خیس بشه پسری بود که قلبش خیلی درد میکرد
با بیاد اوردن دعوای شدید با عشقش چشم هاش رو بهم فشار داد
با بیاد اوردن اینکه چقدر بی رحمانه روی عشقش اسلحه کشید بیشتر خودش رو هیولا میدونست
دقیقا لقبی که بهش دادن همین بود ..هیولای مافیا
حوصله ی هیچی رو نداشت .. نمیدونست حاله عشقش چطور .. ولی این غرور لعنتی اجازه نمیداد تا بخوادبره خونه و از تنها کسی که اونو بخواطر خودش دوست داشت معذرت خواهی کنه..
سمت باری رفت و تصمیم گرفت اینقدر مست کنه که دیگه متوجه ی هیچی نشه..
.
بعد از خوردن تقریبا 23 تا بطری ابجو از بار بیرون اومد. .. نمیتنست رو پاهاش وایسه.. اینقدر مست بود که حتی نمیتونست یک قدم بردار
خودش رو جمع و جور کرد و سمت نا کجا راه افتاد..
.
.
دختر متعجب به پسرک مست نگاه میکرد از موهاش و لباساش اب میچکید
سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و تعجبش رو پنهان..پسر نگاه خمارش رو به دختر داد.. برای اینکه بتونه درست روی پاهایی که سست شدن وایسه . ارنج دست چپش رو روی ستون کنار در قرار داد..دست ازادش رو از جیبش در اورد و موهایی که الان خیسه اب شدن رو به بالا هدایت کرد
زبونش رو روی لب های خشکش کشید و دوباره به دختر خیره شد
- هیون..
-چرا تعجب میکنی..چیزی برای تعجب هست
دختر سرش رو یکم جلو برد.. درست حدس زده بود
-هیون ..تو مستی
پسر سرش رو کج کرد ولی حرفی نزد.. موهای خیسش جلوی چشم هاش اومدن اومد دوباره بدتشون بالا که دستش از طرف دختر کشیده شد.. ووارد خونه شدن دختر پسرک مست رو روی مبل گذاشت
-صبر کن..الان بر میگردم
خواست قدمی برداره که دستش کشیده شد و روی پسر مست فرود اومد
-لازم نیست..زود خشک میشن
-ولم کن هیونجین..
-متاسفم..
-هیونجین.. نمیتونی هر غلطی که دلت میخواد بکنی و بعدا با یک عذر خواهی روشو بپوشونی..
پسر سرش رو کج کرد
- تو بگو.. بگو چیکار کنم تا عذرم رو بپذیری
-تنها کاری که میتونی بکنی اینه که الکی ادم نکشس
-دوباره شروع نکن..سرم درد میگیره وقتی به اون ابله فکر میکنم
باورت نمیشد همچین حرفی زده
-هیونجین تو خانوادش.. زندگیش.. روهاشو ازش گرفتی.. چطور.. چطور میتونی
-بهت گفتم تمومش کن... باشه..دیگه اینکارو نمیکنم..درست میگی.. حالا جوابمو بده.. چیکار کنم که..
به بوسه ای که به لبش زدی شکه شد ولی چون مست بود نشونش نداد
-هوم.. این چی بود
-رفع دلتنگی
لبخندی زد
-منم دلم برای بوی تنت تنگ شده بود
لب هلش رو محکم به لبات کبوند و بوسه ایی رو شروع کرد که..
هانورا
۱۵.۵k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.