۳۴
رفتم تو اتاقم خودم رو زدم به خواب چشمام نیمه بسته بود
جونگکوک اومد تو اتاقم کنار تختم نشست
کوک: ا/ت خوابی؟
چیزی نگفتم دستشو کشید رو موهام بعد دستشو گذاشت رو قلبش
سریع چشمامو باز کردم
ا/ت: خوبی؟
کوک: بیدار بودی؟
ا/ت: اره خوبی؟ قلبت درد میکنه؟
کوک: نه درد نمیکنه خوب شد
ا/ت: نه عزیزم پاشو بریم دکتر سریع بریم
کوک: ا/ت
ا/ت: من هیچی نمیدونم فقط بریم دکتر
دستمو گرفتم بغلم کرد
کوک: نگران نباش خوبم
ا/ت: مطمئن باشم؟
کوک: اهمم اره
ا/ت: باشه
دوباره دستشو گذاشت رو قلبش
کوک: ایی
ا/ت: چیشد؟
کوک: قرصم نخوردم
ا/ت: کجاست من برات میارم؟
کوک: تو اتاقم کشو میزم
ا/ت: صبر کن الان میام
رفتم قرصش رو پیدا کردم و رفتم طبقه پایین یه لیوان اب برداشتم و رفتم
ا/ت: بیا سریع بخور
کوک: ممنون
بعد از چند دقیقه
ا/ت: خوبی الان؟
کوک: اره قرصمو خوردم گریه نکن میگم خوبم
ا/ت: خیلی ترسیدم
کوک: من میرم تو اتاقم استراحت کن
ا/ت: باشه
بعد از اینکه جونگکوک رفت یادم به حرفای خودشو باباش افتاد یعنی چی؟ من قراره با باباش ازدواج کنم یعنی بخاطر این اینجام نه نه حتما اشتباه شنیدم اشک تو چشمام جمع بود خودم نمیدونستم برای چیه برای درده جونگکوک یا زندگیه سختم که قرار نیست ایندم خوب باشه با خودم حرف میدم که خوابم رفت
فردا صبح
از خواب بلند شدم نگاه به اینه کردم زیر چشمم انگار کبود شده بود صدای زدن سیلی پدر جونگکوک تو گوشم بود و دردش تو قلبم یه کرم زدم به زیر چشمم و لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین
پ.ک: صبح بخیر
یه نگاهی بهش کردم و چیزی نگفتم
پ.ک: دیر بیدار شدی اشکال نداره من سرزنشت نمیکنم ناراحت نباش
بازهم چیزی نگفتم
+: ا/ت سریع بیا
ا/ت: اومدم
داشتم ظرفای صبحونه رو میشستم یادم به حرفای دیشب جونگکوک میومد یعنی جونگکوک هم میدونه قصد باباش چیه؟ پس بخاطر همین بود ازم خاستگاری کرد و گفت تا بریم خارج چون میدونست من برام سخته
پ.ک: ا/ت
دوباره یه نگاهی بهش کردم
پ.ک: گفتم که زیاد خودتو خسته نکن
چیزی نگفتم و یه لبخند زد و گفت
پ.ک:من میرم سرکار شب برمیگردم یه چیز مهم میخوام بهت بگم
و رفت سرم خیلی گیج میرفت چشمام سیاهی رفت و افتادم
کوک
تو اتاقم بودم داشتم اماده میکردم برم سرکار صدای جیغی شنیدم
سریع رفتم پایین
کوک: بابا
فک کنم رفته سرکار
صدای گریه بود رفتم اشپزخونه چیشده
+: اقا اقا بیا خانم حالش بد شده
کوک: چرا گریه میکنی خانم کیه؟
+: ا/ت
کوک: چی ا/ت؟
☆: جواب نمیده هرچی صداش میکنم انگار بیهوشه
برید کنار رفتم بغلش کردم
کوک: میبرمش بیمارستان
+: صبر کنید منم بیام
کوک: لازم نکرده خودم میبرمش
سریع ا/ت رو بردم تو ماشین
دو ساعت بعد
ا/ت بیهوش بود من کنارش بودم
ا/ت: ججونگکوک
کوک: خوبی؟
ا/ت: راسته که من میخوام با بابات ازدواج کنم؟
جونگکوک اومد تو اتاقم کنار تختم نشست
کوک: ا/ت خوابی؟
چیزی نگفتم دستشو کشید رو موهام بعد دستشو گذاشت رو قلبش
سریع چشمامو باز کردم
ا/ت: خوبی؟
کوک: بیدار بودی؟
ا/ت: اره خوبی؟ قلبت درد میکنه؟
کوک: نه درد نمیکنه خوب شد
ا/ت: نه عزیزم پاشو بریم دکتر سریع بریم
کوک: ا/ت
ا/ت: من هیچی نمیدونم فقط بریم دکتر
دستمو گرفتم بغلم کرد
کوک: نگران نباش خوبم
ا/ت: مطمئن باشم؟
کوک: اهمم اره
ا/ت: باشه
دوباره دستشو گذاشت رو قلبش
کوک: ایی
ا/ت: چیشد؟
کوک: قرصم نخوردم
ا/ت: کجاست من برات میارم؟
کوک: تو اتاقم کشو میزم
ا/ت: صبر کن الان میام
رفتم قرصش رو پیدا کردم و رفتم طبقه پایین یه لیوان اب برداشتم و رفتم
ا/ت: بیا سریع بخور
کوک: ممنون
بعد از چند دقیقه
ا/ت: خوبی الان؟
کوک: اره قرصمو خوردم گریه نکن میگم خوبم
ا/ت: خیلی ترسیدم
کوک: من میرم تو اتاقم استراحت کن
ا/ت: باشه
بعد از اینکه جونگکوک رفت یادم به حرفای خودشو باباش افتاد یعنی چی؟ من قراره با باباش ازدواج کنم یعنی بخاطر این اینجام نه نه حتما اشتباه شنیدم اشک تو چشمام جمع بود خودم نمیدونستم برای چیه برای درده جونگکوک یا زندگیه سختم که قرار نیست ایندم خوب باشه با خودم حرف میدم که خوابم رفت
فردا صبح
از خواب بلند شدم نگاه به اینه کردم زیر چشمم انگار کبود شده بود صدای زدن سیلی پدر جونگکوک تو گوشم بود و دردش تو قلبم یه کرم زدم به زیر چشمم و لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین
پ.ک: صبح بخیر
یه نگاهی بهش کردم و چیزی نگفتم
پ.ک: دیر بیدار شدی اشکال نداره من سرزنشت نمیکنم ناراحت نباش
بازهم چیزی نگفتم
+: ا/ت سریع بیا
ا/ت: اومدم
داشتم ظرفای صبحونه رو میشستم یادم به حرفای دیشب جونگکوک میومد یعنی جونگکوک هم میدونه قصد باباش چیه؟ پس بخاطر همین بود ازم خاستگاری کرد و گفت تا بریم خارج چون میدونست من برام سخته
پ.ک: ا/ت
دوباره یه نگاهی بهش کردم
پ.ک: گفتم که زیاد خودتو خسته نکن
چیزی نگفتم و یه لبخند زد و گفت
پ.ک:من میرم سرکار شب برمیگردم یه چیز مهم میخوام بهت بگم
و رفت سرم خیلی گیج میرفت چشمام سیاهی رفت و افتادم
کوک
تو اتاقم بودم داشتم اماده میکردم برم سرکار صدای جیغی شنیدم
سریع رفتم پایین
کوک: بابا
فک کنم رفته سرکار
صدای گریه بود رفتم اشپزخونه چیشده
+: اقا اقا بیا خانم حالش بد شده
کوک: چرا گریه میکنی خانم کیه؟
+: ا/ت
کوک: چی ا/ت؟
☆: جواب نمیده هرچی صداش میکنم انگار بیهوشه
برید کنار رفتم بغلش کردم
کوک: میبرمش بیمارستان
+: صبر کنید منم بیام
کوک: لازم نکرده خودم میبرمش
سریع ا/ت رو بردم تو ماشین
دو ساعت بعد
ا/ت بیهوش بود من کنارش بودم
ا/ت: ججونگکوک
کوک: خوبی؟
ا/ت: راسته که من میخوام با بابات ازدواج کنم؟
۲.۴k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.