پارت چهارم
پارت ۳🤍🤍🤍🤍
×از راست میریم..من میدونم کجاست!
سعی کرد به گفته های یونگی اعتماد کنه و همراهشون قدم برداشت..
با دیدن ویلا ترسش بیشتر شد..
این دقیقا همون ویلایی بود که عکسش توی کتاب بود!!
×اینجا عوض شده!
*یا یونگیا..یعنی..تو ویلای پدرتو یادت نیست؟! البته..اینجا یکم ترسناکه!!
×نگران نباشین توش قشنگه!
اینو گفت و رفت سمت در که کوک گفت
+نه نرو..اونجا نفرین شدس!!
یونگی پوزنخدی زد
×جیمین کیو همراه خودت اوردی؟!
کلید رو توی قفل چرخوند که در بازشد جیمین تنه ای به کوک زد و اروم دم
گوشش گفت
*توروخدا دیوونه بازیاتو بزار کنار کوک بیا تو
کوک پوفی کرد و برخلاف میل واقعیش وارد اون خونه شد..
وسایلشون رو چیدن که کوک گفت میره و ناهار رو حاضر کنه
جیمین و یونگی موافقت کردن و توی اتاق موندن و کوک هم طرف اشپزخونه
رفت..
نمیدونست چرا ولی انگار اون خونه خیلی وحشتناک بود!
صدای خش خش چوب ها و پیچیده شدن باد..تاریک بودن خونه که با وجود
چراغای روشن خونه هم واضح بود و خیلی چیزای
دیگه که باعث میشد کوک بترسه!!
به اشپزخونه رسید و کابنیت هارو یکی یکی باز کرد اما همشون خالی بودن!
پوفی کرد و در یخچالو باز کرد که یهو جیغش رفت هوا!!
دستشو برد سمت لباس جیمین و خواست از تنش درش بیاره که صدای جیغکوک اومد!!
هردو از ترس پریدن هوا و از اتاق رفتن بیرون
*جانگکوکااا چیشد؟!
از پله ها رفتن پایین و به اشپزخونه رسیدن که دیدن کوک داره به داخل
یخچال اشاره میکنه!
جیمین رفت جلوتر و با باز کردن در یخچال خودشم جیغی کشید!
یونگی با دیدن داخلش هیچی نگفت و فقط از تعجب سکوت کرده بود!
"یه جمجمه خونی داخل یخچال بود!"
+بهتون گفتمممم..این خونه..جای ما نیست!!
×اینا همش واسه دیوونگی های توعه!!
+نیست! من یه کتاب خوندم و اون دقیقا همین شکلی بود! همین اتفاقات
براش افتاد! باور کن باید از اینجا فرار کنیم!!
×این فقط به محض شوخی بوده..کار بابامه!
+اینقدر کله شق نباش یونگی! توی اون داستان دقیقا دوستای اون پسر
همینطور بودن!
جیمین که از ترس قلبش تند تند میزد گفت
*چطوری باید از اینجا خلاص شیم؟!
کوک اب دهنشو صدا دار قورت داد
+نمیدونم..توی اون داستان..اتفاقات وحشتناکی برای اون پسرا افتاد و در اخر..*در اخر؟!
+پایان نداشت..فقط دو نفر تونستن فرار کنن!
با این حرف هرسه همو نگاهی کردن که یونگی با حالت عصبانی گفت
×هنوزم میگم چرنته! اون کتاب مسخره رو به زندگی واقعی ربط نده!
+پس میتونی امتحان کنی!
کوک به در اشاره کرد
+توی کتاب نوشته شده بود وقتی اونا وارد خونه شدن..همه درها و پنجره ها
قفل شدن و راهی برای فرار نبود..پس امتحان کن!
یونگی با شک نگاهی به کوک کرد اما برای اثبات حرفش دستگیره در رو فشار
داد اما..
خب دیگه
تو کَفِش بمونید تا شنبه😂
×از راست میریم..من میدونم کجاست!
سعی کرد به گفته های یونگی اعتماد کنه و همراهشون قدم برداشت..
با دیدن ویلا ترسش بیشتر شد..
این دقیقا همون ویلایی بود که عکسش توی کتاب بود!!
×اینجا عوض شده!
*یا یونگیا..یعنی..تو ویلای پدرتو یادت نیست؟! البته..اینجا یکم ترسناکه!!
×نگران نباشین توش قشنگه!
اینو گفت و رفت سمت در که کوک گفت
+نه نرو..اونجا نفرین شدس!!
یونگی پوزنخدی زد
×جیمین کیو همراه خودت اوردی؟!
کلید رو توی قفل چرخوند که در بازشد جیمین تنه ای به کوک زد و اروم دم
گوشش گفت
*توروخدا دیوونه بازیاتو بزار کنار کوک بیا تو
کوک پوفی کرد و برخلاف میل واقعیش وارد اون خونه شد..
وسایلشون رو چیدن که کوک گفت میره و ناهار رو حاضر کنه
جیمین و یونگی موافقت کردن و توی اتاق موندن و کوک هم طرف اشپزخونه
رفت..
نمیدونست چرا ولی انگار اون خونه خیلی وحشتناک بود!
صدای خش خش چوب ها و پیچیده شدن باد..تاریک بودن خونه که با وجود
چراغای روشن خونه هم واضح بود و خیلی چیزای
دیگه که باعث میشد کوک بترسه!!
به اشپزخونه رسید و کابنیت هارو یکی یکی باز کرد اما همشون خالی بودن!
پوفی کرد و در یخچالو باز کرد که یهو جیغش رفت هوا!!
دستشو برد سمت لباس جیمین و خواست از تنش درش بیاره که صدای جیغکوک اومد!!
هردو از ترس پریدن هوا و از اتاق رفتن بیرون
*جانگکوکااا چیشد؟!
از پله ها رفتن پایین و به اشپزخونه رسیدن که دیدن کوک داره به داخل
یخچال اشاره میکنه!
جیمین رفت جلوتر و با باز کردن در یخچال خودشم جیغی کشید!
یونگی با دیدن داخلش هیچی نگفت و فقط از تعجب سکوت کرده بود!
"یه جمجمه خونی داخل یخچال بود!"
+بهتون گفتمممم..این خونه..جای ما نیست!!
×اینا همش واسه دیوونگی های توعه!!
+نیست! من یه کتاب خوندم و اون دقیقا همین شکلی بود! همین اتفاقات
براش افتاد! باور کن باید از اینجا فرار کنیم!!
×این فقط به محض شوخی بوده..کار بابامه!
+اینقدر کله شق نباش یونگی! توی اون داستان دقیقا دوستای اون پسر
همینطور بودن!
جیمین که از ترس قلبش تند تند میزد گفت
*چطوری باید از اینجا خلاص شیم؟!
کوک اب دهنشو صدا دار قورت داد
+نمیدونم..توی اون داستان..اتفاقات وحشتناکی برای اون پسرا افتاد و در اخر..*در اخر؟!
+پایان نداشت..فقط دو نفر تونستن فرار کنن!
با این حرف هرسه همو نگاهی کردن که یونگی با حالت عصبانی گفت
×هنوزم میگم چرنته! اون کتاب مسخره رو به زندگی واقعی ربط نده!
+پس میتونی امتحان کنی!
کوک به در اشاره کرد
+توی کتاب نوشته شده بود وقتی اونا وارد خونه شدن..همه درها و پنجره ها
قفل شدن و راهی برای فرار نبود..پس امتحان کن!
یونگی با شک نگاهی به کوک کرد اما برای اثبات حرفش دستگیره در رو فشار
داد اما..
خب دیگه
تو کَفِش بمونید تا شنبه😂
۱۷.۳k
۰۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.