گس لایتر/پارت ۲۷۲
.
دقایقی بعد که از اتاق بیرون اومد و لباسشو عوض کرده بود رفت و دید که ایل دونگ با دو پیک نوشیدنی روی مبل نشسته...
-بیا بشین...
خسته و کلافه بود... اگر واکنش شدیدی نشون نداده بود فقط به خاطر این بود که نمیخواست ضعیف جلوه کنه... همچنان میخواست وانمود کنه خیلی قویه و هیچ چیزی نمیتونه عذابش بده...
آهی کشید و روبروی دوستش ایستاد...
جونگکوک:...چرا وقتی میدونی اوضاع مثل قبل نیست بازم طوری برخورد میکنی انگار همه چی خوبه؟....
بطری توی دستشو روی میز گذاشت و تصمیم گرفت جدی صحبت کنه... نفس کلافه ای کشید و سرشو با ناامیدی تکون داد...
اونیکه خودشو طوری نشون میده که انگار همه چی خوبه خود تویی!... منم متناسب با تو رفتار میکنم...
چیزایی که من ازت میدونم و ازت دیدم رو کسی نمیتونه بفهمه... حتی باورشم نمیکنن!...
من میدونم که بد ذات نیستی...
میدونم که حریص نیستی و دنبال ثروت کلان نیستی...
اما نمیدونم چرا خلافش رفتار میکنی!!!...
نگاه سردشو از ایل دونگ گرفت...
خودشو روی مبل انداخت...پوزخند بیصدایی زد و سکوت کرد....
-باشه... بخند!
حتی الانشم میدونم که از درد نداشتنش اینطوری شدی... میبینم که بعد از اون چقدر داری عذاب میکشی اما خودتو فریب میدی
عصبی شد... و با صدای خش دارش تقریبا فریاد زد!
جونگکوک: کی این مزخرفات و گفته؟!!
فقط از مطبوعات...روزنامه...خبرنگار و هرکسی که داره مدام از کار و زندگیم خبر چاپ میکنه متنفرم...فقط میخوام ایم بایول سر جاش بشینه و با کارای مثل همیشه احمقانش! باعث خدشه دار شدن اعتبارم نشه !... من ازش یه پسر دارم! فقط بخاطر پسرمم اجازه نمیدم تمام داراییشون به باد بره...همین!...نه کمتر نه بیشتر
اما اون آروم نمیگیره!
هر روز ازم خبر جدید میسازن!...
رابطهش با پارک جیمین اصلا به نفعمون نیست!!... اگر پنهونی باهاش رابطه داشت اهمیتی نمیدادم!
اما علنی نه!...آبروی من به باد میره!
پوزخندی زد و مستقیم نگاهش کرد...
-بخاطر همینه که سر و وضعت انقدر آشفتس؟ بخاطر اخباره که اینطوری همه چیزو خورد کردی؟ بخاط...
جونگکوک: کافیه!!!!
نمیخوام به کسی وابسته باشم...میفهمی؟!
ثروت قدرت میاره
همه چیزو حل میکنه!
-حل میکنه؟ پس چرا این همه پول داری اما حالت خوب نیست؟... انقدر قدرتمندی که هرروز ازت خبر چاپ میشه اما چرا انقد بی تابی؟ پسرت کجاس؟ توی این خونه به این بزرگی چرا حتی کسیو نداری که یه کلمه باهاش حرف بزنی؟ پدرت کو؟...بایول عاشقت بود احمق!... دیوونه وار دوست داشت!...اما از همون اول بازیش دادی!... ولی اون هنوزم مثل تو فکر نمیکنه... با اینکه خوردش کردی هیچوقت نگفت پول همه زندگیه و وابستگی بدترین چیزه!... متاسفم اما من فک میکنم اونیکه ضعیفه تویی نه بایول!...
بلند شد و یه دفعه به یقه ی ایل دونگ چنگ زد!... وادارش کرد بایسته و مستقیما به چشماش زل زد... رگدستش متورم شده بود... از عصبانیت پلک نمیزد....
جونگکوک: چطور میتونی بدون دونستن گذشتهام قضاوتم کنی و ضعیف خطابم کنی؟
-خب حرف بزن لعنتی!!!!... تو هیچی نمیگی!!!... بقیه چطوری باید بفهمنت وقتی چیزی بروز نمیدی؟... برای همه ی کارات بهم اعتماد داری اما نمیتونی بگی مشکلت چیه که اینطوری به همه چی گند زدی؟....اگه حتی به نزدیکترین آدمای زندگیت اعتماد نداشته باشی چطور میخوای ادامه بدی؟
دستاش شل شد و یقشو رها کرد... درست میگفت... اما سخت بود!
شکستن دیواری که سالها دور خودش کشیده بود سخت بود...
شاید دیگه وقتش بود...اونقدر باهوش بود که تشخیص بده حرفای ایل دونگ تماما درسته...
وقتی بین سکوت طولانی ای که بینشون حاکم شد به ندای قلبش رجوع کرد تصمیم گرفت تلاشی برای تغییر رویه ی زندگیش بده... شاید نوعی تنبیه برای کارای اشتباه خودش هم میشد محسوبش کرد...
دقایقی بعد که از اتاق بیرون اومد و لباسشو عوض کرده بود رفت و دید که ایل دونگ با دو پیک نوشیدنی روی مبل نشسته...
-بیا بشین...
خسته و کلافه بود... اگر واکنش شدیدی نشون نداده بود فقط به خاطر این بود که نمیخواست ضعیف جلوه کنه... همچنان میخواست وانمود کنه خیلی قویه و هیچ چیزی نمیتونه عذابش بده...
آهی کشید و روبروی دوستش ایستاد...
جونگکوک:...چرا وقتی میدونی اوضاع مثل قبل نیست بازم طوری برخورد میکنی انگار همه چی خوبه؟....
بطری توی دستشو روی میز گذاشت و تصمیم گرفت جدی صحبت کنه... نفس کلافه ای کشید و سرشو با ناامیدی تکون داد...
اونیکه خودشو طوری نشون میده که انگار همه چی خوبه خود تویی!... منم متناسب با تو رفتار میکنم...
چیزایی که من ازت میدونم و ازت دیدم رو کسی نمیتونه بفهمه... حتی باورشم نمیکنن!...
من میدونم که بد ذات نیستی...
میدونم که حریص نیستی و دنبال ثروت کلان نیستی...
اما نمیدونم چرا خلافش رفتار میکنی!!!...
نگاه سردشو از ایل دونگ گرفت...
خودشو روی مبل انداخت...پوزخند بیصدایی زد و سکوت کرد....
-باشه... بخند!
حتی الانشم میدونم که از درد نداشتنش اینطوری شدی... میبینم که بعد از اون چقدر داری عذاب میکشی اما خودتو فریب میدی
عصبی شد... و با صدای خش دارش تقریبا فریاد زد!
جونگکوک: کی این مزخرفات و گفته؟!!
فقط از مطبوعات...روزنامه...خبرنگار و هرکسی که داره مدام از کار و زندگیم خبر چاپ میکنه متنفرم...فقط میخوام ایم بایول سر جاش بشینه و با کارای مثل همیشه احمقانش! باعث خدشه دار شدن اعتبارم نشه !... من ازش یه پسر دارم! فقط بخاطر پسرمم اجازه نمیدم تمام داراییشون به باد بره...همین!...نه کمتر نه بیشتر
اما اون آروم نمیگیره!
هر روز ازم خبر جدید میسازن!...
رابطهش با پارک جیمین اصلا به نفعمون نیست!!... اگر پنهونی باهاش رابطه داشت اهمیتی نمیدادم!
اما علنی نه!...آبروی من به باد میره!
پوزخندی زد و مستقیم نگاهش کرد...
-بخاطر همینه که سر و وضعت انقدر آشفتس؟ بخاطر اخباره که اینطوری همه چیزو خورد کردی؟ بخاط...
جونگکوک: کافیه!!!!
نمیخوام به کسی وابسته باشم...میفهمی؟!
ثروت قدرت میاره
همه چیزو حل میکنه!
-حل میکنه؟ پس چرا این همه پول داری اما حالت خوب نیست؟... انقدر قدرتمندی که هرروز ازت خبر چاپ میشه اما چرا انقد بی تابی؟ پسرت کجاس؟ توی این خونه به این بزرگی چرا حتی کسیو نداری که یه کلمه باهاش حرف بزنی؟ پدرت کو؟...بایول عاشقت بود احمق!... دیوونه وار دوست داشت!...اما از همون اول بازیش دادی!... ولی اون هنوزم مثل تو فکر نمیکنه... با اینکه خوردش کردی هیچوقت نگفت پول همه زندگیه و وابستگی بدترین چیزه!... متاسفم اما من فک میکنم اونیکه ضعیفه تویی نه بایول!...
بلند شد و یه دفعه به یقه ی ایل دونگ چنگ زد!... وادارش کرد بایسته و مستقیما به چشماش زل زد... رگدستش متورم شده بود... از عصبانیت پلک نمیزد....
جونگکوک: چطور میتونی بدون دونستن گذشتهام قضاوتم کنی و ضعیف خطابم کنی؟
-خب حرف بزن لعنتی!!!!... تو هیچی نمیگی!!!... بقیه چطوری باید بفهمنت وقتی چیزی بروز نمیدی؟... برای همه ی کارات بهم اعتماد داری اما نمیتونی بگی مشکلت چیه که اینطوری به همه چی گند زدی؟....اگه حتی به نزدیکترین آدمای زندگیت اعتماد نداشته باشی چطور میخوای ادامه بدی؟
دستاش شل شد و یقشو رها کرد... درست میگفت... اما سخت بود!
شکستن دیواری که سالها دور خودش کشیده بود سخت بود...
شاید دیگه وقتش بود...اونقدر باهوش بود که تشخیص بده حرفای ایل دونگ تماما درسته...
وقتی بین سکوت طولانی ای که بینشون حاکم شد به ندای قلبش رجوع کرد تصمیم گرفت تلاشی برای تغییر رویه ی زندگیش بده... شاید نوعی تنبیه برای کارای اشتباه خودش هم میشد محسوبش کرد...
۶۱.۰k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.