پارت 14

صبح
ات:(بیدار شدم دیدم مویچیرو نیست ترسیدم و رفتم بیرون) مویچیرو
مویچیرو: جانم
ات: پس اینجایی منو ترسوندی
مویچیرو: نگران من بودی؟
ات: آره پس چی
مویچیرو: باشه
ات:فک کنم دیشب اوبانای و گیو سکته کردن بریم پیششون
مویچیرو: آره بریم
(رفتیم پیش اوبانای و گیو دیدیم دارن مث سگ میترسند)
مویچیرو: اتفاقی اوفتاده؟
مویچیرو: دی.... شببب یه روحححح اومدههه بود پیش مااااا
میتسوری و شینوبو: اون روح ما بودیم
گیو: چیییی
ات: دیشب حوصله مون سر رفته بود میخواستیم شماهارو بترسونیم
اوبانای: چییی بلکه دیشب سکته میکردیم اونموقع چی
میتسوری: هنوز. که زنده اید
شینوبو: درسته ولی باید دیشب صورت خودتونو تو آینه میدیدین خیلی خنده دار بودین
گیو: اصلانم نترسیدم
شینوبو: آره جون خودت دیشب التماسم میکردی نکشمت
گیو: پس تومنو ترسوندی
شینوبو: درسته
گیو: 😐
میتسوری: اوبانای رو میدیدین به من گفت که میخواد با یکی ازدواج کنه
اوبانای: کی کی رو گفتم من بهت خیانت نمیکنم
میتسوری: اون یه نفر من بودم
اوبانای: خداروشکر کسی دیگه ای نبود
ات: مویچیرو هم اصلا براش مهم نبود نتونستم بترسونمش
مویچیرو: درسته من هیچ چیز احساس نشان نمیدم
ات: حتی به منن
مویچیرو: تو فرق میکنی
میتسوری: دوباره شروع شد حالا هرچی