فیک کوک (عشق پنهان)
فیک کوک (عشق پنهان)
پارت²³
از زبان ا.ت:
سه ساعت بعد
انقدر گریه کردم رو زمین همونطور که زانوم رو بغل کرده بودم خوابم برده بود که یهو صدای باز شدن در اتاق عمل اومد و دکتر ازش بیرون اومد
هممون بدو بدو رفتیم پیش دکتر و بی درنگ گفتم: دکتر چیشد اون حالش خوبه؟؟
گفت: خون زیادی ازش رفته بود ولی سیستم ایمنی بدنش خیلی قوی بود الان حالشون خوبه میتونین برین توی بخش ببینیدش
از خوشحالی افتادم رو صندلی و نفسمو بیرون دادم
تهیونگ با لبخند یه بطری آب دستم داد و گفت: دیدی گفتم چیزی نمیشه
یه قلپ آب خوردم و گفتم: داشتم سکته میکردم وای..
گفتم: من اول برم پیشش؟
گفت: خانوما محترمن..
بدو بدو رفتم از پذیرش پرسیدم اتاقش کجاست گفت ۳۰۴
دوباره بدو بدو رفتم سمت اتاق ۳۰۴ و در رو باز کردم جونگکوک بهوش بود و نگاهم کرد
توی این موقعیت گریم گرفت ایش
رفتم سمتش و بغلش کردم گفتم: میدونی چقدر نگرانت بودم؟؟
ماسک اکسیژنش رو در آورد و با پوزخند گفت: انتظار داشتم فرار کنی،چرا نکردی؟
گفتم: خیلی دوست داری فرار کنم نه؟
دستمو گرفت و منم انداخت رو تخت پیش خودش و با لبخند گفت: خوشحالم که تنهام نذاشتی بیب
گفتم: جونگکوک به زخمت فشار نمیاد؟
گفت: اگه فشار هم بیاد واسم مهم نیست الان مهم تویی که سوپرایزت خراب شد
گفتم: عه فهمیدی...
گفت: هوم..
ماسکش رو گذاشتم رو دهنش و از رو تخت نیم خیز شدم که پاشم ولی دستم رو گرفت و دوباره خوابوندم و گفت: کجا؟
گفتم: میترسم اذیت شی
گفت: ا.ت تخت به این بزرگی چرا اذیت شم
پارت²³
از زبان ا.ت:
سه ساعت بعد
انقدر گریه کردم رو زمین همونطور که زانوم رو بغل کرده بودم خوابم برده بود که یهو صدای باز شدن در اتاق عمل اومد و دکتر ازش بیرون اومد
هممون بدو بدو رفتیم پیش دکتر و بی درنگ گفتم: دکتر چیشد اون حالش خوبه؟؟
گفت: خون زیادی ازش رفته بود ولی سیستم ایمنی بدنش خیلی قوی بود الان حالشون خوبه میتونین برین توی بخش ببینیدش
از خوشحالی افتادم رو صندلی و نفسمو بیرون دادم
تهیونگ با لبخند یه بطری آب دستم داد و گفت: دیدی گفتم چیزی نمیشه
یه قلپ آب خوردم و گفتم: داشتم سکته میکردم وای..
گفتم: من اول برم پیشش؟
گفت: خانوما محترمن..
بدو بدو رفتم از پذیرش پرسیدم اتاقش کجاست گفت ۳۰۴
دوباره بدو بدو رفتم سمت اتاق ۳۰۴ و در رو باز کردم جونگکوک بهوش بود و نگاهم کرد
توی این موقعیت گریم گرفت ایش
رفتم سمتش و بغلش کردم گفتم: میدونی چقدر نگرانت بودم؟؟
ماسک اکسیژنش رو در آورد و با پوزخند گفت: انتظار داشتم فرار کنی،چرا نکردی؟
گفتم: خیلی دوست داری فرار کنم نه؟
دستمو گرفت و منم انداخت رو تخت پیش خودش و با لبخند گفت: خوشحالم که تنهام نذاشتی بیب
گفتم: جونگکوک به زخمت فشار نمیاد؟
گفت: اگه فشار هم بیاد واسم مهم نیست الان مهم تویی که سوپرایزت خراب شد
گفتم: عه فهمیدی...
گفت: هوم..
ماسکش رو گذاشتم رو دهنش و از رو تخت نیم خیز شدم که پاشم ولی دستم رو گرفت و دوباره خوابوندم و گفت: کجا؟
گفتم: میترسم اذیت شی
گفت: ا.ت تخت به این بزرگی چرا اذیت شم
۹.۸k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.