/ Turn hate into love / p.3 /
باهم رفتیم به یه کافه، چون دیروقت بود فکر نمیکردم جایی باز باشه و از شانس خوبمون باز بود. نشسـتیم روی صندلی کنار پنجره و هردوتامون سفارش دادیم.
سوجی: خب دیگه چه خبر دانشگاهت چطوره؟ آدماش خوبن؟ مامان بابات چطورن؟ چرا این مدت زیاد سر نزدی؟ نکنه........( تند تند میگفت)
حرفشو قطع کردم.
ا.ت: آرومم بابااا. نفست بند اومد ( با خنده )
سوجی: خب حالا جوابمو بده.
ا.ت: باشه یکی یکی میگم. خب اممم... دانشگاهم که عالیه بچه هاش خیلی خوبن، سال اول که رفتم اونجا یه اکیپ پسر سه نفره بودن که برای همه قلدری میکردن. اما بعد از اینکه یکم گذشت باهام خیلی مهربون بودن. الانم ما شیش نفریم که با هم میگردیم. سه تا دختر سه تا پسر. اون دختری که بهت گفتم با هم صمیمی شدیم هم تو این گروهه.
سوجی: وای خوشبحالت بهت حسویم شد.
ا.ت: عواا. خب سوال بعدی؟
سوجی: مامان بابات چطورن؟
ا.ت: خوبن، به خاطر یه سفر کاری مجبور شدن یک ماه برن خارج از کشور ولی نگفتن کجا. منم گفتن تنها نباشم اومدم اینجا.
سوجی: که اینطورر! چرا اینقدر کم میایی اینجا؟ نکنه بخاطر اونه؟
ا.ت: خب... کم اومدنم که بخاطر درسمه ها ولی بخاطر اونم هست..
" فلش بک به سال اول دبیرستان "
ا.ت: سوجییی؟ کجاییییی؟
سوجی: هویی چته من اینجام چرا تو حیاط مدرسه داد میزنی.
ا.ت: ببخشید خب گفتم دیر نشه. تو هم بدو دیگه مثلا امشب تولدمه ها.
سوجی: راستی تو تولدت کیا هستن به جز منو بچه های کلاسمون؟
ا.ت: فقط پسرعمه هام و دخترخاله هام هستن.
سوجی: دخترخاله هات مگه سئول زندگی نمیکنن؟
ا.ت: چرا ولی بهشون گفتم اونا که زیاد نمیان بوسان حداقل برای تولد 16 سالگیم باشن دیگه!
سوجی: باشه بریم آماده شیم.
'ویو ا.ت'
رفتیم لباس هامون رو پوشیدیم. تزیینات تقریبا آماده بود. ساعت 8 شب بود، همه اومده بودن. اما یه نفر کم بود. رفتم پیش سوجی.
ا.ت: سوجی، تهیونگ رو ندیدی؟
سوجی: تهیونگ؟ همون پسر عمت که همسن ماست؟
ا.ت: اره دیگه.
سوجی: نیم ساعت پیش دیدم با چند تا پسر دیگه رفتن تو حیاط پشتی.
ا.ت: اوکی مرسی.
سریع به سمت حیاط پشتی رفتم.
سوجی: خب دیگه چه خبر دانشگاهت چطوره؟ آدماش خوبن؟ مامان بابات چطورن؟ چرا این مدت زیاد سر نزدی؟ نکنه........( تند تند میگفت)
حرفشو قطع کردم.
ا.ت: آرومم بابااا. نفست بند اومد ( با خنده )
سوجی: خب حالا جوابمو بده.
ا.ت: باشه یکی یکی میگم. خب اممم... دانشگاهم که عالیه بچه هاش خیلی خوبن، سال اول که رفتم اونجا یه اکیپ پسر سه نفره بودن که برای همه قلدری میکردن. اما بعد از اینکه یکم گذشت باهام خیلی مهربون بودن. الانم ما شیش نفریم که با هم میگردیم. سه تا دختر سه تا پسر. اون دختری که بهت گفتم با هم صمیمی شدیم هم تو این گروهه.
سوجی: وای خوشبحالت بهت حسویم شد.
ا.ت: عواا. خب سوال بعدی؟
سوجی: مامان بابات چطورن؟
ا.ت: خوبن، به خاطر یه سفر کاری مجبور شدن یک ماه برن خارج از کشور ولی نگفتن کجا. منم گفتن تنها نباشم اومدم اینجا.
سوجی: که اینطورر! چرا اینقدر کم میایی اینجا؟ نکنه بخاطر اونه؟
ا.ت: خب... کم اومدنم که بخاطر درسمه ها ولی بخاطر اونم هست..
" فلش بک به سال اول دبیرستان "
ا.ت: سوجییی؟ کجاییییی؟
سوجی: هویی چته من اینجام چرا تو حیاط مدرسه داد میزنی.
ا.ت: ببخشید خب گفتم دیر نشه. تو هم بدو دیگه مثلا امشب تولدمه ها.
سوجی: راستی تو تولدت کیا هستن به جز منو بچه های کلاسمون؟
ا.ت: فقط پسرعمه هام و دخترخاله هام هستن.
سوجی: دخترخاله هات مگه سئول زندگی نمیکنن؟
ا.ت: چرا ولی بهشون گفتم اونا که زیاد نمیان بوسان حداقل برای تولد 16 سالگیم باشن دیگه!
سوجی: باشه بریم آماده شیم.
'ویو ا.ت'
رفتیم لباس هامون رو پوشیدیم. تزیینات تقریبا آماده بود. ساعت 8 شب بود، همه اومده بودن. اما یه نفر کم بود. رفتم پیش سوجی.
ا.ت: سوجی، تهیونگ رو ندیدی؟
سوجی: تهیونگ؟ همون پسر عمت که همسن ماست؟
ا.ت: اره دیگه.
سوجی: نیم ساعت پیش دیدم با چند تا پسر دیگه رفتن تو حیاط پشتی.
ا.ت: اوکی مرسی.
سریع به سمت حیاط پشتی رفتم.
۳.۷k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.