طلبکارp16
(شیش سال بعد)
از زبان ا.ت:
سوجونگ:نههه من نمیپوشم
ا.ت:سوجونگ!لج نکن بیا اینجا
سوجونگ از اتاقش اومد بیرون منم رفتم دنبالش
سوجونگ:من اونو نمی...
تا خواست حرفشو بزنه رفت تو پذیرایی و جونگ کوک هم از در رسید که خورد به اون ولی نیوفتاد.
کوک:چیشده؟
ا.ت:سلام،یونیفرمشو نمیپوشه!
سوجونگ رو به باباش کرد و دستشو گرفت گفت:آخه من نمیخوام برم مهد کودک نمیخوام اونو بپوشم
کوک:مگه نگفتم به حرف مامانت گوش کن تازه الان داری میری مهد کودک اونجا کلی بازی میکنی
سوجونگ:ولی من نمیخوام برم اونجا میخوام اینجا بمونمو بازی کنم!
کوک:تو به کی رفتی که انقد لجبازی؟
پریدم وسط حرفشون گفتم:خودت!
کوک نگاهم کرد گفت:نه بابا،اونوقت اینکه من لجبازی میکنم یا تو؟
ا.ت:ای بابا حالا من ی چیزی گفتم،سوجونگ بیا بپوش دیر شد!
سوجونگ:نه!بابایی تو ی چیزی بهش بگو مگه میشه اجباری بیام اونو بپوشم تو خودت تاحالا تو زندگیت ی کاریو با اجبار انجام دادی!
با حرف سوجونگ رفتم تو فکر اونم تو فکر گذشته که با اجبار با کوک ازدواج کردم بیخیال شدم که کوک شروع به حرف زدن کرد:سوجونگ ازین حرفا دیگه نزن!اگر بری مهد بهت قول میدم برات بچه گربه بخرم!
سوجونگ با ذوق گفت:واقعا!خب پس میشه خودت هم منو ببری اونجا؟
جونگ کوک با سر تایید کرد و لباسو از من گرفت منم رفتم خودم تو اتاق نمیدونم چرا سوجونگ انقدر باباشو دوست داره میتونم قشنگ درکش کنم از وقتی سوجونگ به دنیا اومد کوک دیگه از افسردهگی خلاص شد ولی بازم باهم مثل قبل رفتار میکنیم و دیگه جینا هم اینجا نبود برای تحصیل رفته بود به آلمان و جی هون هم بخاطر مریضی مامانش رفته بوسان این عمارت از وقتی سوجونگ اومد پر از نور شد حتا شباش هم دیگه تاریک نیست همینطور تو فکر بودم که سوجونگ اومد داخل گفت:مامان خوشگل شدم!
برگشتم سمتش گفتم:عالی شدی
کیفش رو دادم دستش و رفت پایین منم رو تخت دراز کشیدم و رفتم تو گوشیم که شب شد زنگ زدم به کوک که گفت داریم بر میگردیم
باشه گفتم و قطع کرد رفتم پایین شام درست کردم و چیدم رو میز که کوک و سوجونگ رسیدن ولی سوجونگ تو بغله کوک خواب بود رفت تو اتاقش و گذاشتش روی تختش و خودش هم لباساشو عوض کرد و اومد داشتیم همین طور غذا میخوردیم و منم سرم تو گوشی بود که کوک گفت:....
(دوستان ناموسا ی لایک کنید حداقل)
از زبان ا.ت:
سوجونگ:نههه من نمیپوشم
ا.ت:سوجونگ!لج نکن بیا اینجا
سوجونگ از اتاقش اومد بیرون منم رفتم دنبالش
سوجونگ:من اونو نمی...
تا خواست حرفشو بزنه رفت تو پذیرایی و جونگ کوک هم از در رسید که خورد به اون ولی نیوفتاد.
کوک:چیشده؟
ا.ت:سلام،یونیفرمشو نمیپوشه!
سوجونگ رو به باباش کرد و دستشو گرفت گفت:آخه من نمیخوام برم مهد کودک نمیخوام اونو بپوشم
کوک:مگه نگفتم به حرف مامانت گوش کن تازه الان داری میری مهد کودک اونجا کلی بازی میکنی
سوجونگ:ولی من نمیخوام برم اونجا میخوام اینجا بمونمو بازی کنم!
کوک:تو به کی رفتی که انقد لجبازی؟
پریدم وسط حرفشون گفتم:خودت!
کوک نگاهم کرد گفت:نه بابا،اونوقت اینکه من لجبازی میکنم یا تو؟
ا.ت:ای بابا حالا من ی چیزی گفتم،سوجونگ بیا بپوش دیر شد!
سوجونگ:نه!بابایی تو ی چیزی بهش بگو مگه میشه اجباری بیام اونو بپوشم تو خودت تاحالا تو زندگیت ی کاریو با اجبار انجام دادی!
با حرف سوجونگ رفتم تو فکر اونم تو فکر گذشته که با اجبار با کوک ازدواج کردم بیخیال شدم که کوک شروع به حرف زدن کرد:سوجونگ ازین حرفا دیگه نزن!اگر بری مهد بهت قول میدم برات بچه گربه بخرم!
سوجونگ با ذوق گفت:واقعا!خب پس میشه خودت هم منو ببری اونجا؟
جونگ کوک با سر تایید کرد و لباسو از من گرفت منم رفتم خودم تو اتاق نمیدونم چرا سوجونگ انقدر باباشو دوست داره میتونم قشنگ درکش کنم از وقتی سوجونگ به دنیا اومد کوک دیگه از افسردهگی خلاص شد ولی بازم باهم مثل قبل رفتار میکنیم و دیگه جینا هم اینجا نبود برای تحصیل رفته بود به آلمان و جی هون هم بخاطر مریضی مامانش رفته بوسان این عمارت از وقتی سوجونگ اومد پر از نور شد حتا شباش هم دیگه تاریک نیست همینطور تو فکر بودم که سوجونگ اومد داخل گفت:مامان خوشگل شدم!
برگشتم سمتش گفتم:عالی شدی
کیفش رو دادم دستش و رفت پایین منم رو تخت دراز کشیدم و رفتم تو گوشیم که شب شد زنگ زدم به کوک که گفت داریم بر میگردیم
باشه گفتم و قطع کرد رفتم پایین شام درست کردم و چیدم رو میز که کوک و سوجونگ رسیدن ولی سوجونگ تو بغله کوک خواب بود رفت تو اتاقش و گذاشتش روی تختش و خودش هم لباساشو عوض کرد و اومد داشتیم همین طور غذا میخوردیم و منم سرم تو گوشی بود که کوک گفت:....
(دوستان ناموسا ی لایک کنید حداقل)
۳.۵k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.