یک مرد از مرگ نمی ترسد
از مامان میپرسم:« فردا هم زندهام؟» و او برخلاف روزهای دیگر جوابم را نمیدهد. شاید خسته شده. شاید هم فهمیده است که کلمات دیگر روی من تاثیری ندارند. او ۶ سال تمام روی صندلی کنار تخت من میخوابید و بیدار میشد و من در ۶ سال گذرشته فقط افسوس این را میخورم که چرا هرگز نمیتوانم این روزها را برایش جبران کنم.
این سوال را هر روز از مامان میپرسیدم اما امروز فرق دارد. امروز سیزدهم مهر است. همان روزی که پیشگویی به اسم ناتالی ادعا کرده بود من خواهم مرد. الان که فکر می کنم، پیشگوییاش آنقدرها هم الکی نبوده است زیرا انگار توماس دارد درون مغزم منفجر میشود. من 6 سال با همین ترس سیزدهم مهر را گذارندم اما گویا امروز آخرین سیزدهمی است که میبینم.
وقتی بچه تر بودم مامان میگفت یک مهمان ناخوانده درون مغز من زندگی می کند و دکترها در تلاشند تا او را بیرون کنند. من هم نمیدانستم تا زمان بیرون رفتنش چه صدایش کنم برای همین اسمش را توماس گذاشتم.
مردم می گویند مردها از مرگ نمیترسند و مامان هم میگوید که من دیگر برای خودم مردی شدم... پس نباید بترسم...
فردا نوبت جراحی من است و شک دارم تا آن موقع زنده بمانم. شاید استرس من را بکشد، شاید ترس، شاید هم فکر کردن به مرگ!
حتی اگر زنده بمانم، همان زمانی که دارند توماس را از مغزم بیرون میکشند، خواهم مرد. آخر دیگر توماج بخشی از من شده است. مهمان ناخواندهی درون مغزم اکنون دیگر عضوی از بدن من شده است. سرم درد میگیرد. کار کار توماس است. سعی میکنم خودم را با یک لیوان آب آرام کنم:« تو امروز نمیمیری یونگی، باشه؟»
نمی دانستم توماس قرار است من را بکشد. آخر سر هم یواشکی با گوش دادن به حرف های مامانم و آقای هابرماس متوجه شدم. همیشه فکر میکردم اگر آن آمپولها را تحمل کنم و آن داروهای بدمزه را بخورم، درمان میشوم.
همه میگویند هر مشکلی راه حلی دارد. من واقعا به رفتن توماس امیدوار بودم ولی انگار همهی آن امیدها الکی و پوچ بود. مثل زمانهایی که با مامان گل یا پوچ بازی می کردیم و او همیشه حدسش پوچ بود.
مغز من هم دارد پوچ میشود. خالی از همه چیز و همه کس جز مرگ توماس.
صدای باز شدن در، سکوت اتاق را میشکند. مامان میگوید که نوبت جراحی را امروز گذاشتهاند. حالم بدتر میشود. دکتر میآید. چشمانم را محکم میبندم، تمام زندگیام را در مغزم مرور میکنم: حرفهایی که شبها به توماج میزدم و اشکهایی که در بغلش میریختم. توماس همیشه کنارم بود. همیشه وقتی تنها بودم، من را بغل میکرد. سیزدهم مهر هر سال مواظبم بود تا اتفاقی برایم نیفتد. او هوایم را داشت و اگر برود، تکهی مهمی از من نیز با او میرود و برای همیشه گم میشود. آن وقت من دیگر کسی را ندارم که کنارش اشک بریزم یا از تنهایی و ترسهایم برایش بگویم.
دکتر سرنگ را میزند. حرفهای آخرم است: دیگر مردن برایم ترسناک نیست. احساس میکنم که مرد شدهام. میدانم احتمال اینکه دوباره چشمهایم را باز کنم و روی کاغذ بنویسم، خیلی کم است اما مهم این است که دیگر از مرگ نمیترسم چون توماس همسفرم است.
تقدیم به: @bts_min_nayon شجاعم که می دونم هرگز از مرگ نمی ترسه.
این سوال را هر روز از مامان میپرسیدم اما امروز فرق دارد. امروز سیزدهم مهر است. همان روزی که پیشگویی به اسم ناتالی ادعا کرده بود من خواهم مرد. الان که فکر می کنم، پیشگوییاش آنقدرها هم الکی نبوده است زیرا انگار توماس دارد درون مغزم منفجر میشود. من 6 سال با همین ترس سیزدهم مهر را گذارندم اما گویا امروز آخرین سیزدهمی است که میبینم.
وقتی بچه تر بودم مامان میگفت یک مهمان ناخوانده درون مغز من زندگی می کند و دکترها در تلاشند تا او را بیرون کنند. من هم نمیدانستم تا زمان بیرون رفتنش چه صدایش کنم برای همین اسمش را توماس گذاشتم.
مردم می گویند مردها از مرگ نمیترسند و مامان هم میگوید که من دیگر برای خودم مردی شدم... پس نباید بترسم...
فردا نوبت جراحی من است و شک دارم تا آن موقع زنده بمانم. شاید استرس من را بکشد، شاید ترس، شاید هم فکر کردن به مرگ!
حتی اگر زنده بمانم، همان زمانی که دارند توماس را از مغزم بیرون میکشند، خواهم مرد. آخر دیگر توماج بخشی از من شده است. مهمان ناخواندهی درون مغزم اکنون دیگر عضوی از بدن من شده است. سرم درد میگیرد. کار کار توماس است. سعی میکنم خودم را با یک لیوان آب آرام کنم:« تو امروز نمیمیری یونگی، باشه؟»
نمی دانستم توماس قرار است من را بکشد. آخر سر هم یواشکی با گوش دادن به حرف های مامانم و آقای هابرماس متوجه شدم. همیشه فکر میکردم اگر آن آمپولها را تحمل کنم و آن داروهای بدمزه را بخورم، درمان میشوم.
همه میگویند هر مشکلی راه حلی دارد. من واقعا به رفتن توماس امیدوار بودم ولی انگار همهی آن امیدها الکی و پوچ بود. مثل زمانهایی که با مامان گل یا پوچ بازی می کردیم و او همیشه حدسش پوچ بود.
مغز من هم دارد پوچ میشود. خالی از همه چیز و همه کس جز مرگ توماس.
صدای باز شدن در، سکوت اتاق را میشکند. مامان میگوید که نوبت جراحی را امروز گذاشتهاند. حالم بدتر میشود. دکتر میآید. چشمانم را محکم میبندم، تمام زندگیام را در مغزم مرور میکنم: حرفهایی که شبها به توماج میزدم و اشکهایی که در بغلش میریختم. توماس همیشه کنارم بود. همیشه وقتی تنها بودم، من را بغل میکرد. سیزدهم مهر هر سال مواظبم بود تا اتفاقی برایم نیفتد. او هوایم را داشت و اگر برود، تکهی مهمی از من نیز با او میرود و برای همیشه گم میشود. آن وقت من دیگر کسی را ندارم که کنارش اشک بریزم یا از تنهایی و ترسهایم برایش بگویم.
دکتر سرنگ را میزند. حرفهای آخرم است: دیگر مردن برایم ترسناک نیست. احساس میکنم که مرد شدهام. میدانم احتمال اینکه دوباره چشمهایم را باز کنم و روی کاغذ بنویسم، خیلی کم است اما مهم این است که دیگر از مرگ نمیترسم چون توماس همسفرم است.
تقدیم به: @bts_min_nayon شجاعم که می دونم هرگز از مرگ نمی ترسه.
۴.۲k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.