رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ³⁹ ¤
_______________________________
ویو " جنا "
توی این مدتی که این یوپ رفت پایین به کارم فک کردم
فک کردم که چقد آماندا آسیب میبینه
آیا این کارم درسته ؟
به اونوو کمکی میکنه ؟
کاشکی قبول نمیکردم
چرا آخه این کار رو کردم
اصن نباید قبول میکردم
اونا زندگی خودشونو داشتن و خیلی هم خوشبخت بودن
وقتی که آماندا رو توی اوج وضعیت دیدم دلم براش خیلی سوخت
اه تف به من چرا اومدم تو این کار ، چرا قبول کردم که این کار رو برای اونوو انجام بدم
" یک هفته بعد "
" سر سفره شام "
همه خدمتکار ها سر میز نشسته بودن و آماندا و آرتمیس هم کنار هم ته میز نشسته بودن
این یوپ و جنا هم سر میز نشسته بودن
سوا : خانوم
با این حرف سوا حنا سرشو بلند کرد و گفت بله ، فک کرد با اونه ولی با آماندا بود
سوا : منظورم شما نبودید ، آماندا خانوم
آماندا : جانم
سوا : مگه شما و ارباب از هم جدا نشدید
با این حرف سوا آماندا بغض کرد ولی سعی کرد عادی نشون بده
آماندا : آره چطور
سوا : چرا پس هنوز حلقه ازدواجتون دستتونه ؟؟
آماندا : اه یادم رفته بود بندازمش دور ، بعد شام میندازمش
با این حرفم چشمای این یوپ چهار تا شد و با تعجب بهم نگاه کرد ، انتظار نداشت که همچین حرفی بزنم ، اما من هنوز دوسش دارم
دلم نمیاد این حلقه رو بندازم بره ، ولی مجبورم این کار رو بکنم
" نیمه شب "
دلم نیومد حلقه رو بندازم دور ، داشتم بهش نگاه میکردم
هر گوشه از این اتاق یادآور خاطرات درد آوره برام
انقد گریه کرده بودم چشمام باد کرده بود و سرخ شده بود
________________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ³⁹ ¤
_______________________________
ویو " جنا "
توی این مدتی که این یوپ رفت پایین به کارم فک کردم
فک کردم که چقد آماندا آسیب میبینه
آیا این کارم درسته ؟
به اونوو کمکی میکنه ؟
کاشکی قبول نمیکردم
چرا آخه این کار رو کردم
اصن نباید قبول میکردم
اونا زندگی خودشونو داشتن و خیلی هم خوشبخت بودن
وقتی که آماندا رو توی اوج وضعیت دیدم دلم براش خیلی سوخت
اه تف به من چرا اومدم تو این کار ، چرا قبول کردم که این کار رو برای اونوو انجام بدم
" یک هفته بعد "
" سر سفره شام "
همه خدمتکار ها سر میز نشسته بودن و آماندا و آرتمیس هم کنار هم ته میز نشسته بودن
این یوپ و جنا هم سر میز نشسته بودن
سوا : خانوم
با این حرف سوا حنا سرشو بلند کرد و گفت بله ، فک کرد با اونه ولی با آماندا بود
سوا : منظورم شما نبودید ، آماندا خانوم
آماندا : جانم
سوا : مگه شما و ارباب از هم جدا نشدید
با این حرف سوا آماندا بغض کرد ولی سعی کرد عادی نشون بده
آماندا : آره چطور
سوا : چرا پس هنوز حلقه ازدواجتون دستتونه ؟؟
آماندا : اه یادم رفته بود بندازمش دور ، بعد شام میندازمش
با این حرفم چشمای این یوپ چهار تا شد و با تعجب بهم نگاه کرد ، انتظار نداشت که همچین حرفی بزنم ، اما من هنوز دوسش دارم
دلم نمیاد این حلقه رو بندازم بره ، ولی مجبورم این کار رو بکنم
" نیمه شب "
دلم نیومد حلقه رو بندازم دور ، داشتم بهش نگاه میکردم
هر گوشه از این اتاق یادآور خاطرات درد آوره برام
انقد گریه کرده بودم چشمام باد کرده بود و سرخ شده بود
________________________________
۲.۲k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.