ادامه p17
ادامه p17
بعد از چند مین بالاخره بیخیال شد...و دوباره شروع کرد به خندیدن به ات
ات:دیگه بهتره برم...
چیم:نمیشه بیشتر بمونی؟🥺
بیا باهم بریم بیرون
ات:میخوام ولی نمیشه...پدرمو میشناسی که
ات با گفتن جمله آخرش غمگین شد...اما بروز نداد
چیم:سر پسر کوچولوتو نمیبوسی؟🥺
ات:ای شیطون😅😂
اینو گفت و سمت جیمین حرکت کرد...
و برگشت به خونه...تمام مدت به حرفای محبت آمیز جیمین فکر میکرد.. و لبخند میزد
اما وقتی رسید خونه با استقبال گرمی از خونواده مواجه نشد...همیشه همين بود..همیشه:)
بکهیون:چه عجب بالاخره اومدی...پیش اون پسره بودی؟
ات:بودم
بکهیون:اگه ازش فاصله نگیری خودم یکاری میکنم....پس زودتر بیخیالش شو
ات:چیه ناراحتی که یکی پیدا شده که اندازه مامان دوسم داره؟؟
اینو گفت و در اتاقشو محکم بست
به جیمین پیام داد...بهش قول داده بود که وقتی رسید بهش پیام بده...
الان اون تنها کسی بود که واسش مونده بود...
فردای اون روز....جیمین در مورد اینکه دوباره به یه اردو میرن حرف زد...اینبار مجبور نبودن گروه بشن...میرفتن به بوسان..و اونجا تو یه هتل میموندن...
رفتن اونجا...شب شده بود...
لیا و ات تو یه اتاق بودن....سویول و چیم هم همینطور..نمیه های شب بود که ات از جاش بلند شد...انگار منتظر بود همه بخوابن...به سمت اتاق چیم و سویول رفت.. با سویول قرار گذاشته بود که جاهاشونو عوض کنن
تقه کوچکی به در زد..سویول در رو باز کرد..و از اتاق خارج شد..ات هم وارد اتاق شد و اروم در رو بست..
جیمین سرش زیر پتو بود...ولی بیدار بود..ات هم اینو میدونست چون سویول بهش گفته بود..
ات رفت روی جیمین و اونو بغل کرد...
جیمین نمیدونست کیه...
ات پتو رو از صورت جیمین کنار زد..با دیدن چهره ات لبخندی زد..و به سرعت جاهاشون عوض کرد..
چیم:خب خب....واسه یه شب آماده ای پرنسس؟
ات حرفی نزد...از خجالتش بود...پس جیمین شروع کردو یه شب خوب رو باهم سپری کردن(باید منحرف باشی تا منظورمو بفهمی)
از اردو برگشتن...از اون روز به بعد بیشتر با هم وقت میگذروندن...بیشتر وابسته هم شده بودن..علاقشون هم رشد کرده بود...اما سختگیری پدر ات هم بیشتر شده بود...
اما ات اهمیت نمیداد
زندگی میگذشت...
اما تا کی قراره اینطوری بگذره؟
دنیا منتظر نمیمونه...
تقریبا یک سال شده بود که با هم بودن...عاشق هم بودن...تصمیم گرفته بودن یه مدت با هم زندگی کنن..
بعد از چند مین بالاخره بیخیال شد...و دوباره شروع کرد به خندیدن به ات
ات:دیگه بهتره برم...
چیم:نمیشه بیشتر بمونی؟🥺
بیا باهم بریم بیرون
ات:میخوام ولی نمیشه...پدرمو میشناسی که
ات با گفتن جمله آخرش غمگین شد...اما بروز نداد
چیم:سر پسر کوچولوتو نمیبوسی؟🥺
ات:ای شیطون😅😂
اینو گفت و سمت جیمین حرکت کرد...
و برگشت به خونه...تمام مدت به حرفای محبت آمیز جیمین فکر میکرد.. و لبخند میزد
اما وقتی رسید خونه با استقبال گرمی از خونواده مواجه نشد...همیشه همين بود..همیشه:)
بکهیون:چه عجب بالاخره اومدی...پیش اون پسره بودی؟
ات:بودم
بکهیون:اگه ازش فاصله نگیری خودم یکاری میکنم....پس زودتر بیخیالش شو
ات:چیه ناراحتی که یکی پیدا شده که اندازه مامان دوسم داره؟؟
اینو گفت و در اتاقشو محکم بست
به جیمین پیام داد...بهش قول داده بود که وقتی رسید بهش پیام بده...
الان اون تنها کسی بود که واسش مونده بود...
فردای اون روز....جیمین در مورد اینکه دوباره به یه اردو میرن حرف زد...اینبار مجبور نبودن گروه بشن...میرفتن به بوسان..و اونجا تو یه هتل میموندن...
رفتن اونجا...شب شده بود...
لیا و ات تو یه اتاق بودن....سویول و چیم هم همینطور..نمیه های شب بود که ات از جاش بلند شد...انگار منتظر بود همه بخوابن...به سمت اتاق چیم و سویول رفت.. با سویول قرار گذاشته بود که جاهاشونو عوض کنن
تقه کوچکی به در زد..سویول در رو باز کرد..و از اتاق خارج شد..ات هم وارد اتاق شد و اروم در رو بست..
جیمین سرش زیر پتو بود...ولی بیدار بود..ات هم اینو میدونست چون سویول بهش گفته بود..
ات رفت روی جیمین و اونو بغل کرد...
جیمین نمیدونست کیه...
ات پتو رو از صورت جیمین کنار زد..با دیدن چهره ات لبخندی زد..و به سرعت جاهاشون عوض کرد..
چیم:خب خب....واسه یه شب آماده ای پرنسس؟
ات حرفی نزد...از خجالتش بود...پس جیمین شروع کردو یه شب خوب رو باهم سپری کردن(باید منحرف باشی تا منظورمو بفهمی)
از اردو برگشتن...از اون روز به بعد بیشتر با هم وقت میگذروندن...بیشتر وابسته هم شده بودن..علاقشون هم رشد کرده بود...اما سختگیری پدر ات هم بیشتر شده بود...
اما ات اهمیت نمیداد
زندگی میگذشت...
اما تا کی قراره اینطوری بگذره؟
دنیا منتظر نمیمونه...
تقریبا یک سال شده بود که با هم بودن...عاشق هم بودن...تصمیم گرفته بودن یه مدت با هم زندگی کنن..
۵.۸k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.